مان ببار بارون فصل3 و4 و5
فصل 3 نسترن با لبخند از تو بغلش اومد بیرون: باور کن نتونستم بیام.... آفرین لبخند زد و در حالی که دستشو به نشونه ی تعارف به سمت ویلا گرفته بود گفت: بی خیال این حرفا، بیاین تو چرا دم در وایسادین؟!.. پسری که تو درگاه ایستاده بود کمی عقب ایستاد..تو صورتش نگاه نکردم .... آفرین رو به بنیامین گفت: منم ازتون معذرت می خوام..یه سر ِ قضیه تقصیر من بود.. بنیامین که حالا اخماش ازهم باز شده بود گفت: مشکلی نیست..اتفاق بود!.. آفرین با لبخند به من نگاه کرد: شما باید خواهر نسترن جون باشید درسته؟!.. متقابلا با لبخند سرمو تکون دادم: بله....و دستمو به سمتش گرفتم که مشتاقانه باهام دست داد.. -اسمم سوگل ِ ..از اشناییتون خوشبختم....... --منم آفرینم....و به همون پسری اشاره کرد که به بنیامین کمک کرده بود: برادرم آروین و....نگاهشو اطراف چرخوند و با تعجب گفت: پس آنیل کجا رفت؟!..الان همینجا بود..... آروین_ داره با گوشیش حرف می زنه!.. نگاهمو اطراف چرخوندم..نمای بیرونی ویلا سبک معمولی داشت ولی چشمگیر بود..باغی پر از دار و درخت که اکثرشون درختای بومی بودند..پرتقال .. انار .. انگور..و گل های رنگارنگی که هوش از سر ادم می برد!..صدای پرنده ها لا به لای درختا..صدای شرشر اب از فواره ای که وسط یه حوض بزرگ سمت راست باغ قرار داشت.. از پله ها بالا رفتیم..کنار هر پله یه گلدون ِ گل شمعدونی گذاشته بودند..با دیدن گلدونی که کمی بزرگتراز بقیه بود ناخوداگاه ایستادم..شمعدونی سرخ و شادابی که به هیچ وجه نمی ذاشت نگاهمو به سمتی جز رخ شفاف و ظریفش بچرخونم!.. متوجه بچه ها نشدم ..رفته بودن تو..با شنیدن صدای قدمهایی از پشت سرم برگشتم..همون پسری بود که آفرین، آنیل معرفیش کرد..نگاهش که به من افتاد مکث کرد..سرشو زیر انداخت و پله ها رو آروم طی کرد..نگاهه کوتاهی به همون شمعدونی انداختم و رفتم تو!.. بنیامین با دیدنم اومد سمتم و کنارم ایستاد!..بچه ها تو راهرو بودند.. یه راهروی نسبتا عریض که از رو به رو به راه پله ها و از سمت راست به سالن راه داشت..سمت چپ هم شبیه به مهمونخونه بود..با دیدن سالن خالی از اثاثیه با تعجب همونجا ایستادیم.... نسترن_ فکر می کنم بد موقع مزاحم شدیم!.. آفرین و آروین داشتن لول یکی از فرشا رو باز می کردن.. آفرین_ داریم اثاث کشی می کنیم..فقط یه چندتا چیز دیگه مونده که فردا میان می برن!.. نسترن_ شرمنده نمی دونستم سرتون شلوغه وگرنه زنگ نمی زدم.. پسری که اسمش آروین بود فرشو غلت داد و لولش رو باز کرد.. رو به نسترن گفت: اثاثیه رو می برن ولی ما تا 1 هفته اینجاییم.. نسترن_ اگه به خاطر ما اینو می گید که..... آروین میون حرفش اومد و گفت:من و آنیل یه مدت کوتاه اینجا کار داریم مجبوریم بمونیم!.. و رو به آفرین گفت: من یه سر میرم روستا کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن!.. آفرین_ باشه..آنیل ام باهات میاد؟!.. آروین_ نمی دونم .. اگه خواست بیاد بهت خبر میدم!.. و زیر لب « با اجازه ای » گفت و از سالن بیرون رفت..آفرین به فرشی که با کمک آروین پهن کرده بود اشاره کرد: چرا سر ِ پا؟!..بشینید دیگه!.. نسترن_ ما تا شب بیشتر اینجا نیستیم..بازم معذرت، حضورمون بی موقع بود!.. افرین یه اخم ساختگی نشوند رو پیشونیش و گفت: این چه حرفیه مگه من میذارم از اینجا برید؟!..بعد از یه مدتی تازه پیدات کردم!.. نگار که از همه خوش سر و زبون تر بود گفت: همین الانشم کلی معذبیم اینجا....و به سالن اشاره کرد: تو این اوضاع و احوال سرزده اومدیم درست نیست یه جورایی!.. آفرین کنار من نشست و با لحنی که معلوم بود دلخور ِ گفت: به اینجا نگاه نکنید تو 3 تا از اتاقا هنوز اسباب و اثاثیه هست..اشپزخونه هم همینطور..فقط 2 تا از سالنا و خورده ریزای اطراف و جمع کردیم..منم تا وقتی بچه ها اینجان پیششون هستم دیگه واسه چی برید؟!.... به نسترن نگاه کرد: به جون مامان مریمم اگه بذارم پاتونو از اینجا بیرون بذارید..حالا ببین!.. نسترن خندید....... --پس موندنمون یه شرط داره!.. آفرین منتظر نگاش کرد که نسترن گفت: باهامون مثل غریبه ها رفتار نکنید..اینجوری معذب میشیم!.. آفرین با ذوق خاصی که تو صداش مشهود بود گفت: من که از خدامه..خیالت راحت................ صدای بسته شدن در و بعد از اون صدای مردی که گفت: واقعا صدآفرین.......... آفرین از جاش بلند شد....... آفرین_ با منی آنیل؟!.. آنیل پیراهنی که تو دستاش بود رو اورد بالا و گفت: این چیه؟!.. آفرین با دیدن لکه ی نسبتا تیره ی رو پیراهن لبشو گزید و رفت سمتش!.. آفرین _ ای وای ببخشید..یه لحظه حواسم پرت شد افتاد رو لباس مشکیا..رنگ گرفته!.. آنیل_ بله رنگ گرفته..حالا من چی بپوشم؟!.. آفرین_ یعنی جز این لباس دیگه ای نداری؟!.. آنیل_ دارم فقط استیناش زیادی کوتاهه!.. آفرین_ خب همون خوبه دیگه..فعلا بپوش تا بقیه شون خشک شن!.. آنیل_ یعنی میگی با زیرپوش برم جلو اون همه ادم؟!.. آفرین با تعجب نگاهش کرد که آنیل با لبخند گفت: مگه بهت نگفتم همه رو نمی خواد بشوری؟!..فقط 2تا زیرپوش واسه م باقی گذاشتی هر چی داشتم و نداشتم ریختی تو اون وامونده!.. آفرین یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت: هوا گرمه زود خشک میشه..تازه مگه من خدمتکاره شما دوتام که دم به دقیقه دستور میدین؟!..اون از آروین که میگه جورابامو لنگه به لنگه شستی..اینم از تو که میگی یه دونه پیرهن ندارم بپوشم!..هر دقیقه لباس عوض می کنید توقع دارید چیزی هم تمیز بمونه؟!.. آنیل خندید: پس تو موندی اینجا چکار؟!.. آفرین _ تا کارای دانشگاهمو انجام بدم اونوقت با خیال راحت برگردم تهران..نموندم که کلفتی شما دوتا رو بکنم!.. آنیل که انگار تازه متوجه ما شده بود لبخندشو کمرنگ کرد .... اومد جلو و با بنیامین دست داد: بابت لنگه کفش شرمنده..من نشونه گیریم همیشه دقیقه ولی خب اینبار........ و با لبخند به سر بنیامین اشاره کرد..اخمای بنیامین تو هم رفت و دستشو عقب کشید:مهم نیست!.... نگار با لبخندی غلیظ دستشو جلو برد و گفت: من نگارم، دوست نسترن!.. آنیل نگاهش کرد و بدون اینکه خودشو متوجه ِ دست دراز شده ی نگار نشون بده سرشو تکون داد و گفت: خوشبختم...... و رو به آفرین گفت: پس چرا راهنماییشون نمی کنی؟....... و به طبقه ی بالا اشاره کرد............... نگاهه من به نگار بود که لبخندشو قورت داد .. دستش رو هوا مشت شد و آروم عقب کشید.. از نسترن شنیده بودم که نگار بر عکس فرهنگی که ما توش بزرگ شدیم به محرم و نامحرم بودن چندان اهمیتی نمیده!.. ************************************** - از کجا آفرینو می شناسی؟!.. --قضیه ش مفصله بعدا برات میگم..ولی اتفاقی باهاش اشنا شدم..با خودش و خانواده ش..تو یه خانواده ی 5 نفره زندگی می کنه..مادرش اسمش مریم ِ که چون از خانواده ی ثروتمندی ِ میشه گفت یه جورایی مغروره..خود ِ آفرین بارها برام تعریف کرده..........پدرش هم اسمش حسینه..مرد مهربون و مودبیه ..متین و با شخصیت.........برادرش آروین مدیر هتل ِ ..هتل واسه بابا بزرگشونه تو تهران!..........آنیل هم باشگاه بدنسازی داره ..آفرین می گفت یه مغازه ی عطر فروشی هم تو یکی از پاساژا بالای شهر تو تهران داره که گه گاه بهش سر می زنه!.... نگار با خنده گفت: دمت گرم بابا شجره نامه شونو در آوردی!..چجوری این همه اطلاعات ازشون گرفتی؟!.. نسترن فقط خندید.. سارا _ چیز ِ دیگه ای هم مونده که ازشون نگفته باشی؟!.. نسترن- فقط همین که یه بابابزرگ دارن به اسم حاج مودت..مرد معتقد و مومنی ِ .. آفرین می گفت یه روستا رو اسمش قسم می خورن!..اینجا هم ویلای بابابزرگشه!.. نگار با بداخلاقی ابرهاشو کشید تو هم و گفت: از این پسره آنیل هیچ خوشم نمیاد..خیلی خودشو می گیره!.. سارا_ کجا بیچاره خودشو گرفت؟!..نکنه واسه این میگی که باهات دست نداد؟!.. و با شیطنت خندید..نگار با حرص زد تو پهلوی سارا: بُشکه ببند نیشتو....از خداشم باشه بخواد با من دست بده..منو بگو فک کردم ادمه.. سارا که با اخم داشت پهلوشو می مالید گفت: پس فک کردی چیه؟!..هر کی زل بزنه تو چشات و هیز بازی در بیاره از نظر تو ادمه؟!..ولی خوشم اومد بالاخره یکی پیدا شد روی تو رو کم کنه!.. نگار دهنشو باز کرد که یه چیزی به سارا بگه، همون موقع تقه ای به در خورد و تا یکی از ما خواست جواب بده در رو پاشنه چرخید......... با دیدن بنیامین لبخندمو خوردم و از رو تخت بلند شدم.. نیم نگاهی به بقیه انداخت و رو به من گفت: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم!.. بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم از اتاق بیرون رفتم!.... به محض اینکه درو بستم با غیظ گفت: می خوای اینجا بمونی؟!.. سرمو تکون دادم: اره.....تو مشکلی داری؟!.. -- معلومه که مشکل دارم..بین این دوتا غول تشن بمونی که چی بشه؟!..ما میریم مسافرخونه برو وسایلتو جمع کن!.. - ولی نسترن و دوستاشم هستن..تو هم که اینجایی واسه چی بریم مسافرخونه؟!.. -- از اول قرار شد بریم خونه ی دوست بابات نه ویلای دوست نسترن!.. - دیدی که نشد....الان هم خواستیم بریم آفرین نذاشت!.. -- نسترن هر کاری بخواد بکنه برام مهم نیست تو با من میای.. با اخم و صدای لرزونی گفتم: من با تو جایی نمیام.. جدی تو چشمام زل زد و مچ دستمو گرفت: همین که گفتم..برو کیفتو بردار..... -ول کن دستمو زشته صدامون میره پایین..بنیامین خواهش می کنم..... دیدم ساکته و فقط داره نگاهم می کنه فکر کردم کوتاه اومده ولی با چیزی که شنیدم درجا خشکم زد........ -- خیلی خب اگه بناست بمونیم من واسه ش یه شرط دارم!..تو باید تو یه اتاق با من باشی.. -چی؟؟!!...... -- همین که گفتم..لوازمتو میاری اون اتاق........در غیر اینصورت میریم هتل.. -ولـ .. ولی من..من نمی خوام!.. کشیده شدم سمتش..زور بنیامین زیاد بود و من توان مقابله با اون رو نداشتم..از لا به لای دندونای کلید شده ش غرید: تو غلط می کنی!..یادت نره تو نامزد منی....... از خشمی که تو چشماش دو دو می زد و دردی که رو مچم احساس می کردم بغضم گرفت ..جسم لرزونمو محکم بین بازوهاش نگه داشت.. حتی بهم حق نفس کشیدن هم نمی داد.. - با اون کاری که تو ویلا باهام کردی..ازت می ترسم..من..من پیشت نمیام..ولم کن....... تکونم داد و به همون ارومی ولی با خشم گفت: بهت گفتم ولت نمی کنم..بهت گفتم دست از سرت بر نمی دارم..تو هم فقط میگی چشم.... چشماشو باریک کرد و همونطور که تو چشمای خیسم خیره بود گفت: فک کردی واسه چی حاضر شدم کار و زندگیمو ول کنم و واسه چند روز باهات بیام اینجا؟!..بابات فکر کرده واسه دخترش بادیگارد گرفته؟!..اومدم که بهت نزدیک باشم..تو رو وابسته ی خودم می کنم..از این حجب و حیای دست و پا گیر و مزخرفت متنفرم اینو می فهمی؟..ولی من برش می دارم..کاری می کنم هیچ کجا رو جز................... --چیزی شده؟!.. صورتمو برگردوندم..آنیل با نگاهی از سر تعجب با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود!..بنیامین حتی با وجود اون هم ذره ای کنار نکشید!..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه م چکید و نگاهمو زیر انداختم..توی موقعیتی که گیر افتاده بودم از اون مرد خجالت می کشیدم و از دست بنیامین عصبانی بودم!.. با شنیدن صدای بنیامین چشمامو بستم.... -- اتاق ما کجاست؟!....... لبمو از شرم گزیدم.........و صدای آنیل............. --اتاق شما؟!..منظورتون چیه؟!....... بنیامین_اتاق ِ من و نامزدم!....... تقلا کردم تا ولم کنه..ازش می ترسیدم.. - بنیامین تو رو خدا ولم کن..من با تو، تو یه اتاق نمی مونم!.. و صداشو شنیدم..بی توجه به من جمله ش رو مجددا تکرار کرد...... سرمو بلند کردم..اخمای آنیل شدیدا تو هم رفت..نگاهش تو چشمام افتاد..چشمای گریونم....با بغض بنیامین رو پس زدم و محکم به در اتاق نسترن چسبیدم....و قبل از اینکه گریه م بگیره رفتم تو و درو سریع بستم و قفلش کردم..چسبیده به در زانو زدم..صدای هق هقم بلند شد..سرمو گذاشتم رو زانوهام.. صدای بچه ها رو می شنیدم..صدای بنیامینو که ازم می خواست درو بازکنم رو می شنیدم.. نسترن_ سوگل قربونت برم خواهری چی شده؟!.. دستش که رو سرم نشست نگاهش کردم..با همون وضع خودمو انداختم تو بغلش و با هق هق گفتم: نسترن یه کاری کن اون از اینجا بره..ازش می ترسم..تو رو خدا ...... پشتمو نوازش کرد: چی شده؟!..سوگل به خاطر خدا یه چیزی بگو.. با گریه به لباسش چنگ زدم......... - اون دیوونه ست..نمی خوام منو ببره.. نسترن_ بچه ها میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟!.. نگار و سارا بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون.....نسترن از رو زمین بلندم کرد..رو تخت نشستیم..اشکامو با سر انگشتاش نوازشگرانه پاک کرد و گفت: باز چت شده سوگل؟!..بنیامین باهات چکار کرده؟!.. تو صورتش نگاه کردم..نسترن بابا نبود..نسترن مامان نبود..نسترن کسی نبود که بخواد سرزنشم کنه..نسترن خواهرم بود..آره..وقتی همه چیزو بهش بگم منو شماتت نمی کنه که چرا اینکارو کردم.. تموم مدت سکوت کردم چون می ترسیدم..می ترسیدم لب باز کنم و همه منو به چشم مقصر ببینن..می ترسیدم از بنیامین بگم و همه سرزنشم کنن..که همین یه ذره محبت رو هم از دست بدم..من می ترسیدم..ولی نسترن با بقیه فرق داشت..پس....... سکوتم رو شکستم و همه چیزو تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفام زانوهامو بغل گرفتم..نگاهم مستقیم رو یه نقطه ی نامعلوم ثابت مونده بود.. نسترن_ وای از دست تو سوگل.. اینا رو باید الان بگی؟!.. نگاهش کردم..اشک تو چشماش حلقه بسته بود........ - می ترسیدم..می ترسیدم بگم و سرزنشم کنی..به بابا هم نتونستم چیزی بگم..روشو نداشتم که بگم!.. بغلم کرد..با بغض گفت: چرا تو انقدر مظلومی؟!..چرا درد و غماتو انبار می کنی تو دلت؟!..مگه من خواهرت نیستم؟..مگه من سنگ صبورت نیستم سوگل؟!.. هق زدم..صدام انقدر اروم بود که انگار از ته چاه شنیده می شد: نسترن من از بنیامین بدم نمی اومد فقط دوسش نداشتم..ولی با کاری که باهام کرد ازش می ترسم..نزدیکم که میشه وحشت می کنم..دستمو که می گیره می مـ ................. نسترن_هیسسسس..باشه..آروم باش..خودم تمومش می کنم!..تو فقط آروم باش!.. از تو بغلش اومدم بیرون..با پشت دست اشکامو پاک کردم: چطوری؟!.. -- اینجا نمیشه حرفی زد..این چند روز و تحمل کن تا برگردیم تهران..به بنیامین هم هیچ حرفی نزن خب؟!.. - می خوای چکار کنی؟!..نکنه به بابا.............. -- بس کن سوگل..روز به روز داری اب میشی دختر به خودت یه نگاه بنداز..دیگه چی ازت مونده؟!..تا قبل از اینکه با بنیامین نامزد کنی با وجود اینکه همیشه این غم تو چشمات بود ولی خنده رو هم رو لبات می دیدم..گاهی سعی می کردی بی تفاوت باشی با اینکه سخت بود واسه ت........تو می تونی با یه همچین ادمی زندگی کنی؟!..اونم بدون هیچ علاقه ای؟!.. با بغض سرمو انداختم بالا: نه......... دستامو نوازش کرد: پس بسپرش به من..این به نفع هر دوی شماست..تو با بنیامین احساس خوشبختی نمی کنی اونم مثل تو..اون همه چیزو تو نیازش می بینه ولی همین که وارد زندگی مشترک بشید واسه ش همه چیز یکنواخت میشه و این سردی دلشو می زنه..اونوقت این تویی که بدبخت میشی..جنگ ِ اول به از صلح اخر......... - نسترن هر کار می کنم می بینم نمی تونم..تا قبل از این اتفاق به خودم تلقین می کردم که میشه..اون نامزدمه و اگه از این دید بهش نگاه کنم که تا اخر عمرم باید کنارش باشم و بهش محبت کنم میشه همه چیزو تحمل کرد..ولی با اون کارش ترسیدم..با وجود این ترس نمی تونم نسترن..اونی که بنیامین دنبالشه من نیستم..اون یه زن مطیع و چشم و گوش بسته می خواد تا هر کاری که خواست بکنه و هر چی که گفت بگه چشم ولی من اینجوری نابود میشم..فکر می کردم با این کارم دارم راه درست و انتخاب می کنم ولی حالا می بینم اون راه تهش بن بست ِ .. -- نگران هیچی نباش..به محض اینکه برسیم تهران خودم همه چیزو درست می کنم!.... دستمو تکون داد..نگاهش کردم ..با لبخند تو صورتم زل زده بود: دیگه گریه نکن..نذار فکر کنه که جلوش کم اوردی..هر چی که گفت جوابشو بده..نترس هیچ کاری نمی تونه بکنه ..اگه اینجا نبودیم و بچه ها پیشمون نبودن می رفتم 2 تا حرف کلفت بارش می کردم..ولی صبر کن پامون برسه تهران اون موقع حالیش می کنیم با کی طرفه!.. ****************************************** نسترن با خونه تماس گرفت..اول مامان گوشی رو برداشت بعد از اینکه حالمونو پرسید گوشی رو داد به بابا....بابا راضی نمی شد اینجا بمونیم..نزدیک به نیم ساعت نسترن فقط داشت التماس می کرد..ولی بی فایده بود..می گفت معلوم نیست اونجا خونه ی کیه و قراره پیش چجور ادمایی بمونید......... نسترن حرفی از آنیل و آروین به میون نیاورد..فقط گفت ادمای مطمئنی هستن و بنیامین هم اینجاست و مشکلی هم پیش نمیاد!..چون گوشی رو ایفن بود منم صدای بابا رو می شنیدم!.. بابا_ دختر اینا که دلیل نمیشه!.. نسترن_ بابا حال مادرزن اقای کاویانی خوب نیست ..حتما زنش شب پیش مادرش می مونه بعد ما چطور تنهایی تو خونه ی مردم بمونیم؟!..اینجا لااقل دوستم هست، می شناسمش!.. بابا_ خانواده شو چی؟!..اونا رو هم می شناسی؟!.. نسترن_ اره بابا با خانواده شم اشنام..مردم خوب و ابرودارین..مگه شما به من وسوگل شک دارید؟!.. بابا_ نه دخترم..ولی به این مردم اعتباری نیست..نگرانتونم!.. نسترن_ نگران نباش بابا..فقط 3 روز که بیشتر نیست زود بر می گردیم!.. بابا_ ای کاش بهم مرخصی می دادن همین فردا راه میافتادم.. نسترن_ من بهتون قول میدم هیچ اتفاقی نیافته..خواهش می کنم بابا.. صدای نفس عمیق و نااروم بابا رو از پشت خط هر دومون شنیدیم: بازم به کاویانی زنگ می زنم..اگه گفت شب همه شون خونه هستن باید برگردین اونجا..باشه؟!.. نسترن با لبخند یه چشمک حواله ی من کرد و گفت: ای به چشـــم.. خندیدم .. بابا_ غروب بهت زنگ می زنم.. و بعد از خداحافظی با نسترن تماس رو قطع کرد.. - حالا چکار می کنی؟!..بریم یا بمونیم؟!.. --نه بابا می مونیم حالا صبر کن و ببین..راستی یه چیز جالب که می دونم خوشحالت می کنه..مامان حال تو رو هم پرسید!.. لبخندمو جمع کردم: خب تعجب نداره گاهی اینکارو می کنه!.. --اما اینبار صداش یه جور دیگه بود..حس می کردم واقعا دلتنگه!..... نگاه منو که رو خودش دید گفت: به جون خودم........ سکوت کردم..این امکان نداره..اگرم اینکارو می کرد در حضور بابا بود و اونم گاهی که مجبور می شد ولی ..نسترن می گفت دلتنگ بوده!..اما اخه چطور ممکنه؟!.. ************************************************** ***** عصر بعد از یه استراحت کوتاه رفتیم تو باغ..بالاخره بابا موافقت کرد اونجا بمونیم..ظاهرا زنگ می زنه به اقای کاویانی و اونم از برادرش می پرسه که شب خونه هستن یا نه..ولی برادرش میگه خانمم پیش مادرش تو بیمارستان می مونه..خب با این وجود بابا اجازه نمی داد اونجا بمونیم.. گرچه بابا هنوزم از وجود آنیل و آروین تو ویلا باخبر نبود وگرنه بی برو برگرد ازمون می خواست یا بریم هتل یا مسافرخونه!.. کنار بچه ها، لا به لای درختا ایستاده بودم که متوجه ِ نسترن و بنیامین شدم..با فاصله ی زیادی از ما جلوی ساختمون حرف می زدند..نسترن عصبانی بود .. چند لحظه بعد اومد کنارم ایستاد..اهسته زیر گوشش گفتم: چی شده؟!.. با حرص گفت: بهش اولتیماتوم دادم که تا اینجاییم حق نداره به تو نزدیک بشه!..گفتم من پیش دوستم ابرو دارم و اگه بخوای ابروریزی کنی زنگ می زنم به بابا و همه چیزو بهش میگم ..اون موقع که دیپورت شدی می فهمی یه من ماست چقدر کره میده!.. از لحن عصبانی و جملاتی که پشت سرهم با حرص ردیف می کرد خنده م گرفت.. با دیدن لبخند رو لبام چشم غره رفت: اره بخند..خنده هم داره..واقعا تو تا الان چطور این زبون نفهمو تحمل می کردی من موندم..اصلا کوچکترین وجه اشتراکی بین شما دوتا نیست!..به خدا از زور پررویی روی سنگه پا رو هم کم کرده!.. به درخت پرتقالی که بچه ها ازش اویزون شده بودند نگاه کردم .. - شاید واسه همینه که تا الان نتونستم بهش احساس نزدیکی کنم..ما زبون همو نمی فهمیم........ -- اون که کلا زبون نفهمه..زبون هیچ بنی بشری رو نمی فهمه..... رو به بچه ها داد زد: هـــــــوی.. وایسید بینم.. دستمو گرفت و دویدیم سمت نگار و سارا که از شاخه ی درخت بیچاره اویزون شده بودند!.... نسترن مانتوی نگارو گرفت و کشید: بیا پایین ببینم عین میمون چسبیدی به این درخت بخت برگشته..ابروی منو بردی بیا پایین الان آفرین میاد!.. نگار شاخه رو ول کرد و دستاشو به هم مالید: خب حالا تو ام .. نسترن_ خب حالا تو ام ؟!.....رو به سارا که داشت تخمه می شکست گفت: پوسته هاشو نریز رو زمین مگه خونه ی باباته؟!..........و با حرص نالید: ای خدا عجب غلطی کردم با این دوتا اومدم مسافرت!.. آفرین_ بی خیال نسترن دیگه بابابزرگم که نیست رو این چیزا حساس باشه.. آفرین با یه سبد میوه پشت سرمون ایستاده بود..سبد میوه رو گذاشت رو میزی که زیر درخت انگور بود: بیاین بشینید..از دست آنیل همین چندتا میوه تو یخچال مونده بود!.. نگار_ چطور مگه؟!.. آفرین در حالی که تو بشقابامون میوه می ذاشت گفت: چون ورزشکاره میوه زیاد می خوره..میگه ابی که در اثر تعرق تحلیل بره، میوه با اب طبیعی خودش جایگزین می کنه!..در کل به سلامتی و هیکلش زیاد اهمیت میده!.. سارا_ چه جالب نمی دونستم..پس با این حساب از این به بعد وقتی از باشگاه برگشتم خونه می شینم یه دل سیر میوه می خورم!.. نگار چپ چپ نگاهش کرد و اخرم طاقت نیاورد چیزی بهش نگه..... نگار_ تو یکی اگه سند 6 دونگ میدون تره بار رو هم به اسمت بزنن بازم تغییری تو هیکل مانکنی و خوشگلت حاصل نخواهد شد خواهر ِ من !.. سارا اخم کرد و به نگار توپید: مرض....تو انگار عادت کردی راه به راه به هیکل من گیر بدی، اره؟!.. نگار_ نه..ولی خب نه که زیادی باربی تشریف دارید شما، اینه که نمی تونم ببینم و هیچی نگم..بس که جلو چشــــمی ماشاالله.....و لپاشو باد کرد و دستاشو به طول چیزی حدود ِ 1 متر از هم باز کرد!.. من و نسترن و آفرین از خنده اشک تو چشمامون جمع شده بود..نگار جدی حرف می زد و سارا هم از این جدیت کلام نگار حرص می خورد..به قول نسترن این دوتا کنارهم می شدن لورل و هاردی که واقعا هیچ کس نمی تونه درمقابلشون جلوی خودشو بگیره و نخنده!........ در ویلا باز شد و آروین در حالی که یه پاکت بزرگ تو دستش بود دوید سمت ساختمون..پشت سرش آنیل اومد تو حیاط که تا چشمش به ما افتاد ایستاد و با یه مکث کوتاه اومد اینطرف.... آفرین با دیدنش گفت: هنوزم مونده؟!.. آنیل نفس زنان پشت صندلی آفرین ایستاد و از همونجا خم شد یه سیب از تو سبد برداشت!.. -- دیگه تموم شد!.. آفرین_ با آروین حرف زدی؟!.. آنیل بی خیال نگاهی به اطرافش انداخت و گازی به سیبش زد: واسه چی؟!.. آفرین از رو صندلی بلند شد و رو به روش ایستاد: تازه می پرسی واسه چی؟!..منو هم هر جور شده باید امشب با خودتون ببرید!.. آنیل با کمی اخم ابروهاشو انداخت بالا و گفت: اونجا جای تو نیست!.. آفرین_ چطور جای تو و آروین هست به من که رسید آسمون تپید؟!.. آنیل_ می خوای بیای بین یه مشت پسر که چی بشه؟!.. آفرین_ می دونم بینتون دخترم هست!.. آنیل- ولی نه از اون دخترایی که تو فکر می کنی..بخوای بدونی این یه مهمونی معمولی نیست! بالا غیرتا از خر شیطون بیا پایین بذار برم به بدبختیم برسم!.. راه افتاد که آفرین آستینشو گرفت..حرکتی نکرد و همونجا ایستاد....آفرین با تعجب ابروهاشو انداخت بالا و گفت: یعنی چی؟!..مگه فقط پارتی نیست؟.. آنیل بدون اینکه جوابی به آفرین بده راه افتاد سمت ساختمون که آفرین جلوشو گرفت: به ارواح خاک حاج خانم اگه با زبون خوش ما رو هم با خودتون نبرید یه جوری خودمو می رسونم اونجا حالا ببین!.. آنیل_ « ما » یعنی کیا؟!.. آفرین به ما اشاره کرد .. آنیل نگاهشو واسه چند لحظه اینطرف انداخت و گفت: نمیشه..اردوی تابستونه که قرار نیست بریم!...... نسترن از رو صندلی بلند شد و گفت: آفرین تو اگه می خوای بری برو ولی ما تا همینجاشم کلی مزاحمتون شدیم دیگه درست نیست......... آفرین_ این چه حرفیه نسترن..اینا دارن میرن یه مهمونی معمولی منم تا قبل از اینکه شما بیاین داشتم سر رفتن باهاشون بحث می کردم منتهی اینا قبول نمی کنن!..حالا خوبه آروین از دهنش پرید و گفت که دخترم بینشون هست!.. آنیل بی حوصله رفت سمت ویلا و گفت: به من ربطی نداره خان داداشت اجازه داد حرفی نیست....... آفرین صداش زد: پس دوستام چی؟!.. آنیل برگشت و در حالی که عقب عقب می رفت دستاشو اورد بالا و گفت: از من گفتن بود..دیگه خود دانید!.. و دوید سمت ساختمون!.. ************************************************** *** آفرین در حالی که اخماش رو حسابی تو هم کشیده بود نگاهشو از ساختمون گرفت.. نسترن_ درست نبود اسم ما رو هم بیاری..شاید داداشت و پسرعمه ت خوششون نیاد!.. آفرین با حرص گوشه ی لبشو جوید: غلط کردن جفتشون..تنها، تنها برن عشق و حالشونو بکنن اونوقت ما رو اینجا ول کنن به امان خدا؟!..باز جای شکرش باقیه شما امروز اومدید به اینا باشه عین خیالشونم نیست که قراره شب اینجا تنها بمونم.. نگار دست به سینه کمرشو به صندلی تکیه داد: من که با آفرین موافقم..حالا کاری ندارم کی می خواد چکار کنه ما اومدیم یه مدت اینجا خوش بگذرونیم دیگه مگه نه؟!..حالا اگه جور شه یه پارتی هم بریم که دیگه........... نسترن با اخم میون حرفش پرید: قرار ما پارتی رفتن نبود..ما فقط اومدیم یه کم اب و هوا عوض کنیم 3 روز بعدم برمی گردیم تهران!.. سارا_ تو خون خودتو کثیف نکن نگار یه چیزی گفت.....لباشو جمع کرد و ادامه داد: ولی خب راستش منم......... نسترن_تو چی؟!.. سارا در حالی که نگاهش بی هدف روی درخت پرتقال می چرخید جواب نسترن رو داد: منم بدم نمیاد با آفرین برم.......و به نسترن نگاه کرد: تهران که بودیم دم به دقیقه مامان پاپیچم می شد که کجا میری؟..مهمونی کدوم دوستته؟!..تولده یا پارتی؟!..خلاصه پدرمو در میاورد و تهشم مهمونی زهرمارم می شد..حالا که اینجا کسی نیست بهمون امر و نهی کنه ادای مامان بزرگا رو در نیار خواهشا!.. نسترن نفسش رو از سر حرص بیرون داد: من ادای کسی رو در نیاوردم..فقط میگم......... نگار_ اِِِِِ ..نسترن کوتاه بیا جون مادرت..فقط یه مهمونی ِ ساده ست..قرار که نیست اتفاقی بیافته انقدر « نه » میاری!.. نسترن دستشو گذاشته بود روی میز که آفرین مچشو گرفت و نرم تکونش داد: تازه از صحبتایی که بین پسرا رد و بدل می شد فهمیدم یه جور بالماسکه ست..یعنی کسی با لباس معمولی نمیره اونجا، پس می تونیم یه جوری بریم که کسی ما رو نشناسه.. نسترن_ من میگم کلا اصل کارمون اشتباهه اونوقت شماها میگید عشق و حال و بالماسکه و این کوفت و زهرمارا؟!.. آفرین- به خاطر من نسترن..خودم حلش می کنم.. نسترن_ چی رو می خوای حل کنی آفرین؟!..داداشت عمرا بذاره پامونو تو اون مهمونی بذاریم!..مگه ندیدی پسر عمه ت چی می گفت؟!.. آفرین در حالی که سعی داشت تن صداش رو پایین تر از حد معمول بیاره کمی به سمت ما خم شد و گفت: قرارم نیست پسرا متوجه ِ چیزی بشن!.. با تعجب نگاهش کردیم: چی؟!؟!.. نسترن_ منظورت چیه؟!..آفرین نگو که می خوای.......... آفرین_ جلوتر از اینکه پسرا راه بیافتن یه تاکسی می گیرم و بهش میگم سر کوچه منتظرمون باشه!.. نگار با لبخند شیطنت باری سرشو تکون داد: بابا ایول داری دختر..عجب فکری..قضیه هیجانی شد، خوشم اومد.. نسترن_ پس می خوای تعقیبشون کنی آره؟!.. آفرین سرشو تکون داد..من که تا اون موقع جلوی خودمو گرفته بودم تا چیزی نگم، نتونستم ساکت بمونم و به ریسکی که قضیه داشت توجه نکنم: ولی به دردسرش نمیارزه..آفرین جون می دونی اگه داداشت بفهمه چی میشه؟!..یا حتی پسر عمه ت..حتما یه چیزی هست که میگن دخترا نباید باشن!.. آفرین پوزخند زد: اونا به فکر من و تو نیستن عزیزم..اونا فقط به فکر خودشونن که یه وقت کسی اشنا تو مهمونی نباشه تا ازشون آتو بگیره..من داداشمو می شناسم.......اصلا می دونید اونا واسه چی اینجان؟!.. سکوت و نگاهه منتظر ما رو که دید ادامه داد: مامانم افتاده رو دنده ی لج که آروین باید با دختر دوستش ازدواج کنه!..آروین هم زیر بار نمیره..از وقتی مامان دیده آنیل نامزد کرده پشت سر هم داره به آروین بیچاره گیر میده که تو هم باید سر و سامون بگیری..به هر روشی که فکرشو بکنید خواست راضیش کنه ولی آروین تن نداد..تا اینکه با آنیل قرار گذاشتن به بهونه ی کارای فروش زمینای بابا بزرگ که در اصل نصفش به نام آنیل ِ و نصف دیگشم به نام آروین، بیان اینجا و یه مدت بمونن..ولی مامان هنوز خبر نداره..قرار شده بابا بهش بگه ولی می دونم به محض اینکه بفهمه راه میافته میاد اینجا!.. نگار خندید و گفت: پس بگو..داداشت دوماد فراری ِ .. آفرین با لبخند سرشو تکون داد: آره خنده دارتر از اون اینه که عمه ریحانه می خواد نازنین رو بفرسته اینجا تا آنیل تنها نباشه.. سارا_ نازنین نامزد آنیل ِ ؟!.. آفرین _ آره..اینم قضیه ش مفصله .. فقط بهتون بگم که اگه این دوتا رو ول کنی به حال خودشون به قول عمه تا اخر عمر عزب می مونن..از دید حاج مودت هم این خودش آخرت ِ هرچی گناهه!.... نگار_ اگه اینجوریاست پس چرا آنیل نامزد کرده؟!.. آفرین_ میگم که اینم قضیه داره واسه خودش!..راستش عمه م مریضه..تا الان 2 بار سکته کرده و هر دو بارش خدا رو شکر بخیر گذشته.. ولی دکترا میگن با سکته ی سوم خدایی نکرده ممکنه........ مکث کرد و آرومتر ادامه داد: آنیل سر همین موضوع خیلی عذاب کشید..چون سکته ی دوم عمه تقصیر اون شد..راضی نبود ازدواج کنه ولی عمه می گفت تا قبل از مرگم می خوام سر و سامون گرفتنتو ببینم..آنیل هم مجبور شد..گرچه با نازنین ابشون تو یه جوب نمیره ولی خب..همه می دونن که اون داره از یه چیزی فرار می کنه ولی هیچ وقت ازش حرفی به میون نمیاره.. نگار_ نازنین دوسش داره؟!.. آفرین_ اوه خیلی..به قول خودش جونش در میره واسه ش..نمیگم دختر ِ بدیه ها..نه اتفاقا.. به قول عمه با اصل و نصب ِ.. اما خب..زیادی خشکه..چطور بگم یه جورایی مغروره..البته از دید عمه این خصلت ِ نازنین اصلا ایراد به حساب نمیاد چون تربیت نازنین بر می گرده به خانواده ش که همه شون همینطورن!..............ای بابا این همه حرف زدم چه ریلکس دارن گوش میدن پاشین بریم تو اتاق واسه شب کلی برنامه چیدم!.. نسترن پوفی کرد و به بدنش کش و قوس داد: گیر دادیا آفرین..من میگم کلا بی خیالش شیم، به فکر یه برنامه ی دیگه باش.. آفرین از پشت میز بلند شد و دست نسترنو کشید: « نه » نیار دیگه نسترن..بچه ها که راضی شدن.. نگار به من اشاره کرد: این دوتا خواهر سر هر چیزی با هم یه جور نظر میدن..اگه تونستی نسترنو راضی کنی بعدش باید بری سراغ سوگل!.. از لحن شاکی و بامزه ش خنده م گرفت..آفرین با اون یکی دستش که آزاد بود دست منو هم گرفت و کشید: باور کنید خوش می گذره..من یکی دو بار بالماسکه رفتم می دونم عاشقش می شید.. نسترن ایستاد و گفت: من کاری به مهمونیش ندارم فقط میگم اگه کسی بفهمه در موردمون چی فکر می کنه؟!..عین بچه ها راه بیافتیم دزدکی بریم مهمونی؟!..فکر کردی اونجا هم هر کی هر کیه و همینجوری رامون میدن تو؟!.. آفرین_ واسه اونجاشم یه فکری می کنیم..تو فقط اوکی بده بقیه ش با من..اوکی؟!.. نسترن نگاهشو اروم کشید سمت من که هنوز نشسته بودم ولی دستم تو دست آفرین بود.. نسترن_ تو چی میگی سوگل؟!.. شونه مو انداختم بالا: با اینکه به اینجور مهمونیا عادت ندارم ولی بس که آفرین و بچه ها تعریف کردن .. خب........ لبامو به نشونه ی « نمی دونم » کج کردم..نسترن به آفرین نگاه کرد که چطور ملتمسانه تو چشماش خیره شده بود.. شونه ای بالا انداخت و نفس عمیق کشید: اوکی..حرفی نیست..ولی به محض اینکه دیدیم مهمونیش مشکوکه سریع می زنیم بیرون..قبول؟!.. آفرین با خوشحالی لبشو گزید و گفت: تو الان هر چی که بگی من فقط میگم قبول.. بچه ها خندیدند.. ************************************** « آنیل_راوی سوم شخص » در اتاقش را بست..حوله ش را از روی جالباسی برداشت..به صورتش کشید....جلوی آینه ایستاد..حوله را با طمانینه پایین اورد..به تصویر خودش درون آینه خیره شد..انگشتان مردانه ش را شانه وار لا به لای موهایش کشید.. به سمت کمد رفت..گوشه ی اتاق..کلید این کمد را هیچ کس جز آنیل نداشت..درش را باز کرد..بدون انکه حواسش را پرت لوازم و خاطرات گذشته ش کند سجاده ش را برداشت..رو به قبله روی دو زانو نشست..با صلواتی زیر لب سجاده را پهن کرد..بوی عطر محمدی بینی اش را نوازش داد..مثل همیشه..چشمانش را بست..بو کشید..عمیق و کشیده..ریه ش پر شد از ان بوی ناب.... چشم باز کرد..نگاهش در دو چشم گیرا و دوست داشتنی گره خورد..تصویر دخترک لا به لای گلبرگ های صورتی و خشک شده به همون زیبایی ِ سابق می درخشید.. قبل از هر حرکتی..قبل از ایستادن..قبل از بستن قامت..قبل از هر نیتی دستش را پیش برد..چهره ش را لمس کرد..با سر انگشتان کشیده ش..نرم..آرام.. گویی بر جسمی ظریف و شکننده که ممنوعیت ِ لمس کردنش بر گوهر وجودیش اثبات شده.. اشک در چشمانش حلقه بست..خم بود روی صورتش..روی تصویر دخترک..قطره ای چکید..قطره ای زلال از میان مژگان پرپشت و سیاهش..چکید بر صورت دخترک..بر نگاهش..بر ان دو چشمی که آنیل در دل امید زندگی صدایش می زد.. دخترک می خندید..لبان خوش فرم و صورتی رنگش..دل آنیل را می لرزاند..آن دختر چه داشت با ان نگاهه سحرانگیز؟!.. و در دل زمزمه کرد: چرا پابندتم؟!.. سرش خم شد..به روی تصویر....... اینبار زمزمه کرد: اما نباید.... ************************************************** ***** لبانش بی تابانه در کمترین فاصله از صورت دخترک ایستاد..صورتش را از خط مجاز پیش نبرد..هنوز هم دو دل بود....باز هم پس زد..همان احساس سرکش را که مدتهاست قصد سرکوب کردنش را دارد..هنوز هم با خود و احساسش درگیر بود.. تصویر را همراه تسبیحش برداشت..عکس را توی جیب پیراهنش گذاشت..قلبش می کوبید..به روی تصویر.. به عشق اون عکس؟.. به عشق صاحب اون عکس!.. دیوانه شده بود و آنیل را هر بار در این دیوانه بازی های تکراریَش شریک می کرد!.. تسبیح را که چون قطره ای شفاف از دانه های باران بی رنگ و زلال بود بوسید..در میان انگشتان مشت شده ش فشرد..بویید..چشمانش را چند لحظه فرو بست تا ارام گیرد.. وقت نیایش بود..وقت عبادت..عبادت ِ معبود..معبودی که بر همه چیز عالم بود..او می دانست..تنها او از راز دلش آگاه بود..دستش را روی قبلش فشرد..یا شاید هم روی آن تصویر.. نزدیک به قلبش بود..عمیق نفس کشید.. زیر لب نجوا کرد: د ِ آروم بگیر لعنتی..بسه..... ولی آرام و قرار نداشت..این قلب ارامشش را گرفته بود و قراری بر او باقی نذاشته بود!..نفسش را بیرون داد..نگاهش را بالا کشید..به سقف اتاقش..رو به آسمان..آسمانی از پس ان سقف ِ سنگی.. و باز هم همان احساس همیشگی..اما اینبار قوی تر..احساس خفگی می کرد..نفس در سینه ش گره خورده بود..با یک تصمیم آنی سجاده ش را جمع کرد و آن را از روی زمین برداشت..دوید..تا خود باغ یک نفس دوید..باران می بارید..نم نمک..نفس کشید..باز هم عمیق..باز هم پر عطش..با حرارت..صورتش را رو به آسمان گرفت..زیر سقف این آسمان..با دلی عاری از آرامش..سجاده ش را پهن کرد..تسبیحش را که دور مچ قطور و محکمش گره خورده بود باز کرد..به دور مهر بزرگ و معطرش حلقه کرد..ایستاد..آسمان امشب بارانیست..همچون چشمان آنیل که عجیب هوای باریدن دارد...... قامت بست..دیدش تار شد......نیت کرد..چشمانش را بست......قطره ای چکید..به روی گونه ش..قطره ای از باران نوازشگرانه به روی صورتش فرود امد....با ذکر الله اکبر چشمانش را باز کرد..دلش لرزید..با هر سوره..با هر آیه..با هر تکرار....نمازش را خواند.. در حضور معبودی چون خدا حق بر این بود که دل بلرزد و نیازش را نزد او فریاد زند..فریاد زد..در دل نالید و فریاد زد.. او اهل گناه نبود ولی خود را گناهکار می دید..ناخواسته گناهکار بود..ندانسته گناهکار بود..گناهکار بود که حالا از حضور صاحب تصویر تهی مانده بود..وجودش خالی بود..از یک چیز....و از یک چیز پر بود و لبریز..آن هم صبر..دیگر تحمل نداشت..بنشیند و چه چیز را بنگرد؟!..تحمل تا به کی؟!..امروز با دیدن آن صحنه گویی قلبش برای لحظه ای از تپش ایستاد..دیدن و لب فرو بستن سخت بود..برای آنیل سخت بود.. گناهکاری در درگاهه خداوند نشسته و سجده می کند ..هر روز و هر لحظه از او بخشش طلب می کند..و در تمام این سالها یکبار از او نخواست که جلوی گناهش را بگیرد..او را بازدارد..و یا حتی فراموشش کند....خواست گناه کند..چه گناهی شیرین تر از ان؟!..اگر ناخواسته است، گناه است..اگر هدفش ان است باز هم گناه است..ولی هدفش همین است.. سجاده ش کمی خیس شده بود....تصویر را بی درنگ در سجاده ش گذاشت و ان را بست..نخواست که نگاهش کند..می ترسید..از رسوایی هراس داشت..بیم ان را داشت که روزی........ سرش را تکان داد..افکار ِمزاحم را پس زد..از روی زمین بلند شد و با قدم هایی آهسته وارد ویلا شد..صدای خنده ی دخترها فضا را پر کرده بود..یک ناارامی خاص و در عین حال دلهره آور در وجودش فریاد می کشید..جلوی درگاه پذیرایی مکث کرد..نگاهش ناخوداگاه به همان سمت کشیده شد..دخترها با دیدن آنیل سکوت کردند..آنیل سعی کرد بی توجه باشد..صورتش را گرداند سمت راه پله و تند و بی وقفه پله ها را طی کرد!.. سجاده ش را توی کمدش گذاشت و بعد از بیرون اوردن یک دست لباس کامل از داخل کمد در ان را قفل کرد و کلیدش را برداشت.. آروین_ پس چرا رفتی بیرون؟!.. توجهی نکرد..به طرف در رفت.. اروین_ دیدم داری تو تاریکی ته باغ نماز می خونی..تعجب کردم..چیزی شده؟!.. خنده ش گرفته بود..اروین هیچ وقت در کارهایش سرک نمی کشید.. شانه ی چپش را به درگاه اتاق تکیه داد و نگاهش را همراه با لبخند به آروین دوخت: وقتی اینجوری وایسادی جلوم و سین جیمم می کنی یعنی که یعنی.......... اروین اخم کرد: یعنی که یعنی چی؟!.. آنیل خندید و چشمک زد: زن دایی رو پختیش یا نه؟!.. اخمای آروین کمی ازهم باز شد و لبانش را روی هم فشرد: یعنی نامردتر از تو هم رو زمین هست آنیل؟!.. آنیل پشتش را به او کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:می تونی؟ برو امارشو در بیار.. اروین پشت سرش راه افتاد:چرا گزارش کار تحویلش میدی؟.. آنیل در حمام را باز کرد..آروین پشت سرش ایستاد..آنیل دمپایی های پلاستیکی آبی رنگ را پوشید و لباس هایش را به چوب لباسی میخ ِ دیوار اویزان کرد..در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: قسمم داد.. آروین_ تو هم با یه قسم باید همه چیو میذاشتی کف دستش؟!.. آنیل_ همه چیو که نه!..« و با تک سرفه ای کوتاه سعی کرد صدایش را مثل مادر اروین ظریف و کشیده نشان دهد» بچه م کوجاس؟!..چکار می کنه؟!..اب و دون داره گشنه نمونه؟..الهی بمیرم براش..دیشب خوابشو دیدم بچه م منو صدا می زد..دلم طاقت نداره اگه می دونی کوجاست بوگو بیام ببینمش!..........خندید و با یک حرکت پیراهن خیس را از تنش بیرون کشید..رکابی ِ خیس جذب عضلات ِ ورزیده ش شده بود .. *********************************************** آروین_ آنیل وای به حالت.. یعنی اگه پاشه بیاد اینجا اونوقت من مـی د ......... میان حرفش پرید و در حالی که کمر شلوارش را گرفته بود گفت: بذار بیاد دور هم یه دعوای خانوادگی راه میندازیم ..فقط اگه حریف حاج آقا مودت بشی....و خندید و با شیطنت تو چشمان سیاه و عصبی اروین خیره شد: زیاد رو پا وایسادی دم در بده بخوای هستم در خدمتت دادااااااااش.. و به پایین تنه ی آروین اشاره کرد..لب های آروین به لبخندی کمرنگ از هم باز شد ولی هنوز هم از دست سهل انگاری های آنیل عصبانی بود.. برگشت که آنیل از روی شیطنت دستش را گرفت و با لحنی ظریف که با کُلُفتی صدایش در هم آمیخته بود محکم گفت: ناز و کرشمتو به قربون..خریدارشم فقــــط بگو چنــد...... آروین هم که دست کمی از آنیل نداشت برگشت و با لبخند مشتش را گره کرد و بالا برد..آنیل به حالت تسلیم عقب رفت: تو روح هر چی ادم بی جنبه ست..نخواستیم بابا بکش بیرون هیکلو.. آروین _ خریدارشی درست ولی فروشی نیست....مگه اینکه اهلش باشی، اونوقت............ آنیل صاف ایستاد و مشت گره کرده ش را بالا برد که آروین سریع از در بیرون رفت.. آنیل داد زد:پس چرا در رفتی؟!..وایسا تا نشونت بدم اهلش هستم یا نه!.. صدای قهقهه ی آروین بلند شد..آنیل لبخند زد.. در حالی که سرش را به نشانه ی افسوس تکان می داد زیر لب زمزمه کرد: بچه پررو......... شیر اب را باز کرد..از اون گرمای مرطوب حس خوبی داشت..حسی که در عین رخوت با افکار درهمش ازاردهنده بود..حسی که امید داشت با همین آب شسته شود.... صدای مادرش..صدای قسم هایش..صدای گریه هایش..زمانی که یواشکی از درگاهه اتاق شاهد مناجات مادرش با خدا بود..دست به سوی اسمان بلند می کرد..زیر لب دعا می خواند و آنیل نام خود را از زبان مادرش شاهد بود..او دعا می خواند..به خاطر آنیل..که برگردد..که نگوید..که فراموش کند.... زیر دوش به نفس نفس افتاد..قطرات آب به روی عضلات مرتعش از خشمش رقصان و عجولانه در حرکتند..دست راستش مشت شد..رگ های دستش تا روی گردنش متورم شد..صورتش را بالا گرفت..چشمانش بسته بود..اب به صورتش شلاق زد..ای کاش شلاق زمانه مثل شلاق این اب بی رحمانه نبود..طاقت نیاورد..برگشت..مشت زد..مشتی از سر جنون.. بر دیوار ِ ضخیم و شیشه ای ِ حمام....... پیشانیش را به ان تیکه داد..چشمانش را بست..اما چه دید؟!..باز همان تصویر..تصویری که دو حس متضاد را در او زنده می کرد..حس ارامش..و در کنارش احساس عذاب داشت..از دید آنیل این دو حس ِ در عین حال تلخ، چه خنده دار و مضحک بودند..بر تلخی ان لبخند زد..بر گس بودن ان خندید..قهقهه زد.. سرش را بلند کرد.. نگاهش در دو چشم عسلی با رگه هایی از سبز گره خورد..همه می گفتند جذابی و دخترا خیلی زود عاشقت میشن ولی بلد نیستی از جذابیتت استفاده کنی!..آنیل به این فکر خندید..بلند و مستانه....از نظر او این چیزها مهم نبود..این اراجیف واسه تو قصه هاست..پسر جذاب..صورت جذاب..چشمان گیرا و مسخ کننده....بارها همان چیزهایی را که دیگران در نگاهش می دیدند در نگاهه خود جستجو کرده بود..نتیجه ای نداشت..از دید خود همه چیز معمولی بود.. به خودش در اینه خیره شد..اندامی ورزیده که دعا به جان باشگاه و تمریناتش می کرد..حرفه ای بود..یک استاد کامل در رشته ی خودش..به واسطه ی آن آموخته بود که چطور خشم را سرکوب کند..چطور و در چه زمانی ان را تخلیه کند تا دیگران را به شک نیاندازد.. به بوکس و کاراته علاقه ی خاصی داشت..با هر ضربه به بدنه ی چرمی و سنگین کیسه خالی می شد..با هر فریاد.. از این همه خشمی که وجودش را احاطه کرده بود.. به کمک ورزش ِ بوکس و ضربات سهمگینی که بر ان فرود می اورد می توانست با تکنیک و استقامت.. نیرو و تعادلش را هماهنگ کند..ذهنش را ازاد کند و فارغ شود از این همه درد که حتی توان ِ به زبان اوردنش را هم در خود نمی دید..به کمک کاراته خشمش سرکوب می شد و فریادش را در گلو حبس نمی کرد!.. او مرد بود..مرد که زیر کوهی از غم گریه نمی کند!..دل مرد که بلرزد دیگر لرزیده....مردی که می خندد بی شک در پس ان لبخند دردی دارد که ماسکی از بی تفاوتی بر چهره نشانده تا بگوید: من هستم..من شادم..من غمی ندارم.... ولی هر انچه که نشان می دهد تنها تظاهر است..دیگران ظاهر را می بینند و همین برای خام شدن انها بس است..خود او مهم است..خود او و رازی که بر قلبش سالهاست حکمرانی می کند.......فرمان می دهد..آنیل عمل می کند.....فرمان می دهد و انیل گاهی کم میاورد.. قلبش فرمان می دهد و او را به انجام ِ این گناه وادار می کند..گناهی که شاید از دید خداوند هم گناه نباشد ولی از دید بندگانش ظلم است....گناهکاری با گناهی به ظاهر سنگین..نیاز به کمک داشت..به دستان ِ امدادگر ِ کسی که تنها او از راز ِ سنگین و خفته درون سینه ش خبر دارد... ************************************************** ******** پشتش را به دیواره سرد حمام تکیه داد..سرش را بلند کرد..رو به سقف..رو به اسمان....زمزمه کرد.... گفت: نامت چه بود؟........ بگفتم: آدم................... --محل تولد؟....... - بهشت پاک.................. --اينک محل سكونت؟.... -زمين خاک........................ --آن چيست بر گرده نهادی؟..... -امانت است.................. --قدت؟..... -روزی چنان بلند كه همسايه ی خدا،اينک به قدر سايه ی بختم به روی خاک................. --رنگت؟ ...... -اينک فقط سياه ، ز شرم چنان گناه................. --چشمت؟..... - رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان................... --وزنت ؟ ...... -نه آنچنان سبک كه پرم در هوای دوست، نه آنچنان وزين كه نشينم بر اين خاک.......................... --جنست؟....... -نيمی مرا ز خاک ، نيمی دگر خدا.............................. --شاكی ِتو؟..... -خدا........................ --نام وكيل؟....... -آن هم خدا........................... --جرمت؟..... - يک سيب از درخت وسوسه.................. -- تنها همين ؟..... -همين!..................... --حكمت؟..... - تبعيد در زمين........................ --همدست در گناه؟..... -حوای آشنا..................... --ترسيده ای؟.... -كمی............. --ز چه؟.... - شوم اسير خاک......................... --داری گلايه ای؟.... -ديگر گلايه نه.. ولی ........................ --ولی؟.... -حكمی چنين، آن هم به يک گناه؟.................. --داری تو ضامنی؟.... -بله............... --چه كس ؟.... - تنها كَسم خدا....................... --در آخرين دفاع؟.... - می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا.. سکوت کرد..صورتش خیس بود..نه از اب حمام..نه از بخار و رطوبت حمام....صورتش خیس بود، چون تنها در پیشگاهه او با ریختن 2 قطره اشک آرام می گرفت..پیش او مرد بود با دلی بی طاقت..پیش او مرد بود با نگاهی تب دار و بی قرار..پیش او..مرد بود..با دلی که به اتشش کشیدند........این دو قطره اشک چیزی از مردانگیش کم نمی کرد چون..پیش او..نزد معبود..خداوندی که آنیل با دلی پاک ستایشش می کرد..پرده ای بر این راز وجود نداشت......... پس چه عیبی داشت که گریه کند؟!..پیش چشمان دیگران بخندد و شاد باشد و نزد او گریه کند و بگوید: تنهاترین بنده ت رو هیچ وقت تنها نذار.. ****************************************** از حمام بیرون امد..تو قسمت رختکن، پایین تنه ش را با حوله ای کوتاه و سفید پوشاند..عادت نداشت بعد از حمام بدنش را خشک کند..حوله ای کوچک به روی موهایش انداخت.. بخار حمام ازارش می داد..امروز زیادتر از معمول در حمام مانده بود و بی دلیل شیر اب را باز گذاشته بود..در حالی که به سختی با افکار درهمش می جنگید لباس هایش را برداشت و از حمام بیرون آمد.. با قدمهایی پیوسته و ارام به سمت اتاقش می رفت ..حوله را به موهایش کشید.. ناگهان صدای جیغ دختری را از فاصله ی نزدیک شنید و همزمان دستش روی حوله ثابت ماند..سرش را از زیر آن بیرون اورد.. دخترک وحشت زده در حالی که صورتش را با دست پوشانده، رو به رویش ایستاده بود..تازه یادش امد!..مهمانان ِ آفرین!..و این دختر.........چطور فراموش کرده بود؟!.. ناخوداگاه کف دستش را به پیشانی زد..دخترک دستش را پایین اورد ..نگاهش مجدد به انیل افتاد..چشمانش را بست و صورتش را برگرداند..هر دو بی حرکت مانده بودند....دخترک از ترس خشکش زده بود..و آنیل از تعجب.... لب باز کرد..حس کرد در این حالت نباید سکوت کند..آن دختر نیاز به توضیح داشت..باید چیزی می گفت تا سوتفاهمی پیش نیاید..آنیل اهل دردسر نبود.... در كل اينترنت رمان ببار بارون > فصل 4 رمان ببار بارون فصل 4 اما دختر پیش دستی کرد..صدایش می لرزید..زنگ دلنشینی داشت..آنیل لبخند زد..از دیدن تَن ِ مرتعش دختر که با دیدن آنیل با اون سر و وضع دستپاچه شده بود لبخندش عمیق تر شد.. -- بـ ..ببخشید..من..مـ..من حواسم نبود که شما تو حمومین وگرنه........... آنیل یک قدم به طرفش برداشت..دخترک که چشمانش را بسته بود متوجه نشد.. آنیل_ من باید معذرت بخوام..پاک فراموش کرده بودم که دوستای آفرین الان تو ویلان و.......... جمله ش نصفه ماند..ادامه ش در نگاهه ان دختر گره خورد..از دیدن چشمان ِ او لبخندش رنگ باخت..خواست اخم را جایگزین کند ولی نشد..نتوانست!.. دخترک با دیدن آنیل نزدیک به خودش، دستپاچه تر از قبل با یک « ببخشید » به سمت اتاقش دوید..نگاهه آنیل بی هدف به روی رد پاهای دخترک خیره ماند..رد پاهایی که دیده نمی شد ولی .......... نگاهش را بالا کشید..به در اتاق..با بسته شدن در نفسش را بیرون داد..به خودش نگاه کرد.. از آنیل بعید بود که با این سر و شکل جلوی دختری بایستد و با او حرف بزند..لبخند زد..سرش را تکان داد..حوله را دور گردنش انداخت..پنجه هایش را میان موهای خیس و نمدارش کشید.. نگاهش برای لحظه ای کوتاه روی راه پله ثابت ماند..منتظر دختر بعدی نبود..خندید.. به گردنش دست کشید و در همان حال به سمت اتاقش رفت!.. مهمانی ساعت 10 شروع می شد..چیزی تا زمان شروعش نمانده بود!.. *************************************** « سوگل» آفرین رو به راننده گفت: آقا همینجا نگه دار.. سارا جلو نشسته بود، بقیه مون صندلی ِعقب..تو هم فشرده شده بودیم..کل 45 دقیقه رو که تو مسیر بودیم دل و روده م اومد تو دهنم.. تموم مدت داشتم به حرفای خودم و بنیامین فکر می کردم..به مکالماتمون..به نگاهه عجیب ِ بنیامین!...... بعد از اون خرابکاری جلوی حمام که همون لحظه از خدا خواستم زمین دهن باز کنه و منو بکشه تو خودش، جرات نداشتم از اتاق برم بیرون که مبادا با آنیل چشم تو چشم بشم........ ازش خجالت می کشیدم.. پامو که گذاشتم تو اتاق قلبم به قدری تند می زد که در اثر کوبش شدیدش قفسه ی سینه م درد گرفته بود..ولی یه لحظه خنده م گرفت..اونم دستپاچه شده بود..همین که یادش میافتم ناخواسته لبخند می زنم!..یادمه که چطور با دیدن من و جیغی که کشیدم درجا خشکش زد..با اینکه سریع جلوی چشمامو گرفتم ولی بعد از اون متوجهش شدم!.. تو خودم بودم که بنیامین سر زده اومد تو اتاق..کسی پیشم نبود..با دیدنش و ترسی که ناگهانی افتاد تو دلم باعث شد از جا بپرم و بگم: چرا اومدی اینجا؟!.. دستاشو برده بود پشت سرش..با لبخند به من نگاه می کرد..رنگی از شرارت تو اون چشما ندیدم..اروم بود..برعکس وقتی که با هم توی راهرو، جلوی همین اتاق حرف می زدیم.. به طرفم قدم برداشت..عقب رفتم..تخت پشت سرم بود..به ناچار نشستم..ولی نگاهمو از روی صورتش بر نداشتم..اگر هم می خواستم نمی شد..رنگم پریده بود..دستام سرد و بی حس شده بود.. کنارم نشست..هنوزم با لبخند نگاهم می کرد..دستاشو اورد جلو..تو دست راستش یه جعبه ی کادو پیچ شده بود و تو دست چپش یه شاخه گل رز....با تعجب نگاهمو از رو دستاش تا روی صورتش بالا کشیدم.. بنیامین_با هر چی عشق تو قلبم نسبت بهت دارم اینا رو تقدیمت می کنم خانمم..فقط منو ببخش!.. فقط نگاهش می کردم..بدون هیچ حرکتی..زبونم بند اومده بود..خدایا این خود ِ بنیامین ِ ؟؟!!.. جعبه ی کادو و گل رو گذاشت کنارم..کمی به طرفم خم شد..نگاهش رنگی از التماس داشت..باورم نمی شد!!.. بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!.. ************************************************** **** دستای سردمو توی دستاش گرفت..گرم بود..دستای بنیامین بر خلاف دستای بی روح من داغ بود..می سوزوند ولی..گرمم نمی کرد.. بنیامین_ کار اون روزم غیرارادی بود..چون می خواستمت..می خواستم مال خودم باشی..برای اولین بار بود که بهت دست می زدم واسه همین ازخود بیخود شده بودم..اون لحظه حالمو نمی فهمیدم!.... صورتشو اورد جلو..زیر گوشم..هرم نفسش که زیر گوشم از روی همون شال پیچید یه حالی بهم دست داد..نه از روی علاقه..نه..نه از گرمی ِ نفسهای بنیامین هم نبود.......از یه چیزی که سر در نمیاوردم..قادر به معنا کردنش هم نبودم.. بنیامین_منو ببخش سوگل..بگو که می بخشی!..بگو که منو بخشیدی....بگو تا دنیا رو به پات بریزم.. صداش آرومتر شد..دستمو فشار داد: دوستت دارم سوگل!.. تنم لرزید..شاید چون برای اولین باره که داره اینطور باهام حرف می زنه..نمیگم تحت تاثیر حرفاش قرار نگرفتم..منکرش نمیشم.... اما از طرفی دوست داشتم پسش بزنم..و بهش بگم بیش از این حق پیشروی نداری..ولی نمی دونم..نمی دونم و برام عجیب بود که چرا در مقابلش کاری نکردم..حرفی نزدم.. گذاشتم که باور کنه سکوتم از سر رضایت بر این علاقه ست؟..من سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم..حتی نگاهش هم نکردم..ولی اون لب های فرو بسته م رو پای اشتیاقم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.. اما....بنیامین نفهمید که سکوت همیشه به معنای رضایت نیست..شاید حرفی تو دلت هست که می خوای بگی ولی..توان گفتنش رو نداری و جز سکوت راهی برات باقی نمی مونه.. قبل از اینکه از در بیرون بره گفت شب یه جایی همین حوالی کار داره و دیر بر می گرده..ازم خواست مراقب خودم باشم!.. ازش نپرسیدم کجا..اونم چیزی نگفت و درو پشت سرش بست..هنوزم کادوشو باز نکردم..ولی شاخه گلی که اورده بود رو لمس کردم..بوییدم..لبخند نزدم..لبخندی حاصل از اون بوی خوش ..دست خودم نبود.. با شنیدن صدای بچه ها به خودم اومدم..از تاکسی پیاده شدیم..ماشین که از اونجا دور شد صدای پارس سگ ها و زوزه ی گرگ ها و صدای جیرجیرک ها تنها چیزی بود که می تونستیم بشنویم!..همه جا تاریک بود.. نسترن- اینجا دیگه کجاست؟!.. آفرین_ اوناهاش..ویلا ِ همونه..ماشینشون پیچید اونطرف!.. نگار_ اینجا که جز همین ویلا هیچ خونه ی دیگه ای نیست..همه جا هم اونقدر تاریکه که چیزی دیده نمیشه!.. سارا- بچه ها من غلط کردم..اصلا پشیمون شدم مثل سگ، میگم برگردیم.. نگار _د ِ زر نزن تو بینم..اولا که تا اینجا اومدیم هنوز چیز ِ مشکوکی هم ندیدیم که بخوایم برگردیم..دوما بخوایمم برگردیم با چی اخه آی کیو؟!..تو اینجا یه ماشین می بینی که رد بشه؟!.. سارا_ وقتی آفرین به راننده گفت همینجا نگه دار، خود ِ یارو چارشاخ موند که 5 تا دختر تو این دشت ِ برهوت چکار می تونن داشته باشن؟!..گیرم اینجا ویلا ست، ولی طرف حتما یه جای کارش می لنگیده که اومده اینجا مهمونی گرفته!.. آفرین- آروین وآنیل الان اون تو َ ن ..نترسید چیزی نمیشه!..خب شاید یارو از اب و هوای اینجا خوشش اومده دوست داشته تک و تنها واسه خودش زندگی کنه به خاطر همینم هوس کرده مهمونی بگیره.......... نسترن_من با سارا موافقم..بر گردیم بهتره!.. نگار_ نسترن ضدحال نزن جون عزیزت..گفتم که بخوایمم نمی تونیم..لااقل بریم تو ببینیم چه خبره اگه دیدیم حال نمیده بر می گردیم!.. آفرین_ نگار راست میگه..اینجا هم خیلی تاریکه یه کوچولوی دیگه بمونیم سکته رو زدم.. به ناچار راه افتادیم سمت ویلا که چیزی جز دیوارای بلندش مشخص نبود.. نسترن_ این خراب شده احیانا در نداره؟!.. نگار_ چرا من پیداش کردم..ایناهاش اینجاست!.. یه در سیاه رنگ که یه لامپ کم نور سر درش نصب بود..رعد و برق زد..هوا بارونی بود..چند دقیقه شدید می بارید و دقیقه ای بعد کمتر می شد.. سارا_ بچه ها در بسته ست!.. آفرین_ نقاباتونو بزنید تا زنگ بزنم!.. نسترن_ مگه همینجوری زنگ بزنی باز نمی کنن؟!.. آفرین_ نمی دونم..ولی خب محض اینکه شناخته نشیم گفتم!.. یه پلاستیک ِ بزرگ ِ سفید رنگ دستش بود..یکی یه دونه نقاب از توش در اورد و داد دستمون..واسه من سفید بود با یه پر ِ نقره ای سمت راستش .. نسترن_ میگم حالا رفتیم تو ازمون نخوان لباسای عجق وجق بپوشیم؟!..گفته باشم اگه بخواد اینجوری باشه مـن ............. نگار حرفشو قطع کرد و گفت: از غروب تا حالا 100 بار تهدید کردی..خیلی خب خودمون اینا رو می دونیم!.. نسترن_ هیچ حس خوبی به این مهمونی ندارم!..حالا ببینید کِی گفتم!.. - منم همینطور..نمی دونم چرا ولی دلم شور می زنه..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته!.. سارا_ وای سوگل دلم آشوب شد..بچه ها بهتر نیست بی خیال شیم؟!.. نگار_ آفرین زنگو بزن دیگه دارم دیوونه میشم..هی آیه ی یاس می خونن..بزن زنگو.. آفرین انگشتشو روی دکمه ی ایفن گذاشت..و چند لحظه بعد بدون اینکه کسی جواب بده در با صدای تیکی باز شد!.. نگاهی همراه با شَک بینمون رد و بدل شد..اولین قدم رو نگار برداشت..پشت سرش راه افتادیم.. در فلزی با صدایی بلند پشت سرمون بسته شد..تنم لرزید!..نگاهمون به ساختمون قدیمی ای افتاد که در فاصله ی نسبتا زیادی از ما قرار داشت..مدلش ویلایی بود..با اجرنماهای قهوه ای ِ تیره..و پنجره هایی که با پرده های ضخیم اونا رو پوشونده بودند و از پشت اونها فقط سایه های محوی دیده می شد.. -- شما کی هستید؟!.. از شنیدن اون صدای کلفت و مردونه سارا جیغ کشید و هر 5 نفر وحشت زده برگشتیم..اما در کمال تعجب صاحب صدا یک زن بود!!..زنی قد بلند و چهارشونه با هیکلی توپر و نگاهی اخم الود!.. نگاهه مشکوکی به سر تا پامون انداخت و گفت: چی می خواین؟!.. آفرین من من کنان گفت: مـ..ما راستش..جزو مهمونای این ویلا هستیم!.. زن بی وقفه گفت: اسم رمز!.. آفرین_ چی؟!.. --اسم رمزو بگو..د ِ یالا جوجه..... عصبانی شده بود.. آفرین نیم نگاهی به ما انداخت و با تردید رو به زن گفت:گربه ی سياهی در اتاق تاریکتر از خود پنهان شده!.. لبای زن به پوزخندی ازهم باز شد..سرشو تکون داد..افتاد جلو و گفت: راهو نشونتون میدم!.. با قدم هایی آهسته پشت سرش حرکت کردیم.. نسترن زیر گوش آفرین گفت: تو اسم رمزشونو از کجا می دونستی؟!.. آفرین که از حالت چهره ش مشخص بود هنوزم ترسیده آروم گفت: وقتی آنیل داشت با آروین حرف می زد شنیدم..اون موقع به نظرم مسخره اومد ولی خداییش شانسی حفظش کردم!.. زن رو به روی در بزرگ ساختمون ایستاد..دو تقه پشت سرهم و یکی با فاصله ی چند ثانیه..انگار اینم یه جور رمز بود!... در اروم باز شد!.. راهرویی تنگ و تاریک..بوی تند سیگار..بوی مشمئزکننده ی الکل..و یه بوی خیلی بد..بویی که وادارم کرد جلوی دهنمو بگیرم که مبادا بالا بیارم.. خدایا اینجا دیگه کجاست؟!.. از راهرو که رد شدیم رو به رومون سالنی رو دیدیم که از زور دود و شلوغی هیچ چیزش واضح دیده نمی شد!.. زن با دست گوشه ای رو نشونمون داد که تو اون مه ِ غلیظ هیچ کدوممون نتونستیم تشخیص بدیم که دقیقا منظورش به کدوم قسمت از سالن ِ : برید اونجا، به بچه ها میگم بیان واسه پذیرایی.. و به حالت مسخره ای چشماشو ریز کرد و گفت: خوش بگذره جوجوهای خوردنی..مواظب پیشی ها باشید.. بلند خندید و به حالتی که انگار تعادل نداشت از کنارمون رد شد.. با دیدن سالن غرق در دود و بوی گند دستمو گرفتم جلوی دهنم..صدای موزیک سرسام اور بود..بدتر از اون بوی تند الکل..صدای جیغ..فریاد..دخترا با موهای هایلایت شده ی بنفش و قرمز ..و پسرا با موهای سیخ شده رو هوا و بعضی ها هم پوف کرده که در کمال تعجب هر دو گروه آرایش کرده بودند..ارایش های زننده و بی روحی که واقعا ترسناک بود..کمی که جلو رفتیم با دیدن یه عده شون که تو بغل هم بدون هیچ پوششی می رقصیدند مات و مبهوت درجا خشکمون زد!..این چه وضعشه؟؟!!.. یه عده هم لباسای تیره با مارک های عجیب وغریب روی سینه شون کنار سالن رو صندلی نشسته بودند و با لبخند و فریاد به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردند ..از فحش های رکیک و افتضاحی که به هم نسبت می دادند مو به تنم سیخ شد!.. سارا وحشت زده داد زد: خدایا اینجا جهنمه؟!..بچه هــــا.. و صدای بلند انفجار از بیرون..مثل نارنجک..یا شاید هم یه جور ترقه..همه جیغ کشیدند و صدای موزیک بلندتر شد....خدایـــــا..خدایا اینجا کجاست؟!.. نسترن داد زد: دست همو بگیرید بچه ها..مواظب باشید همدیگه رو گم نکنید.. تنم می لرزید..وحشت زده شاهد ادمایی بودم که پیش چشمامون مثل حیوون به جون هم افتاده بودند..به سختی خودمون رو رسوندیم سینه ی دیوار وهمونجا ایستادیم!.. صدای بلند یک نفرو شنیدم..با دیدن هیکل بزرگ و غول آسای مردی قد بلند نزدیک بود زانوهام از وحشت خم بشه و رو زمین فرو بریزم.. داد می زد: شاهرخ بجنب..لیوانا رو بیار..بچه ها تشنه شونه.... و پیش چشمای ما لیوان های یکبار مصرفی بین میهمانان توزیع شد که محتوای داخلش سرخ و غلیظ بود.. پسرک جلوی ما که رسید نسترن دست لرزونشو پیش برد و یکی برداشت!..می خواست بدونه محتواش چیه!..چیه که همه تو اون حالت وحشی گری دارن می خورن و جیغ می کشن؟!.. کمی بو کشید..یه دفعه عق زد و لیوانو پرت کرد کف سالن..به حدی تعدادشون زیاد بود که کسی متوجه نشد!.. آفرین رو به نسترن که هنوزم داشت عق می زد داد زد: نسترن..نسترن چی شدی؟!..نسترن....... بازوی نسترنو گرفتم..سرشو بلند کرد..رنگش حسابی پریده بود!..زد زیر گریه..چیزی نمونده بود پس بیافتم ..دستم به قدری سر شده بود که جون نداشتم بازوشو تکون بدم!.. و شنیدم که با هق هق گفت: بچه ها تو لیوانا خون ِ ..خــون.. سارا جیغ کشید..رنگ از رخ نگار پرید..آفرین چهره درهم کشید و وحشت زده دستش افتاد ..و من که دیگه توانی برام نمونده بود سر خوردم و همونجا به حالت نشسته افتادم .. آفرین دستمو گرفت..نگاهه بی رمق من به ادمایی بود که با ولع خون داخل لیوان های یکبار مصرف رو سر می کشیدند و قهقهه می زدند.. صدای اهنگ حالمو بدتر کرد..عق زدم..ولی معده م خالی بود..عق زدم..بوی خون تو فضا پیچیده بود..دستمو گرفتم جلوی دهنم و رو به زمین خم شدم.. آفرین_ سوگل..سوگل عزیزم..سوگل.... گوشم از فرط بلندی اون همه صدا و هیجان کیپ شده بود و صدای بچه ها رو واضح نمی شنیدم!.. سرمو تو دست گرفتم و جیغ کشیدم..از ته دل جیغ کشیدم..از سر وحشت..از زور ترس..جیغ کشیدم ..فریاد زدم.. سکوت که کردم صداها تا حدی واضح شد..دست و پام می لرزید.. نگار_ اینا چی می خونن؟..چرا اینجوری سراشونو دارن تکون میدن؟!..این لعنتیا چشونه؟!.. و آفرین که لاتین می فهمید تک تک جملاتی که مهمونا دیوانه وار به زبون می اوردن رو معنی کرد.. Everything's been said before همه چیز گفته شده Nothin' left to say anymore چیزی برای گفتن نمونده When it's all the same وقتی همه چیز مثل قبله You can ask for it by name می تونی با بردن اسمش اونو طلب کنی Rebel, Rebel, Party, Party یاغی گری، یاغی گری، جشن، جشن Blah, blah, blah اه،اه،اه Stick your stupid slogan in نعره بزن Everybody sing along بقیه هم با تو همخونی می کنن ************************************************** *** آفرین_ آنیل و آروین اونجان..بچه ها دیدمشون..باور کنید خودشون بودن!.. این لباسایی که تنشونه رو قبلا تو اتاقشون دیدم.. به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم..2 تا مرد سیاهپوش و قد بلند، که مثل بقیه لباس پوشیده بودند و رو صورتشون نقاب بود..توی اون مه و دود غلیظ، واضح نمی تونستم ببینمشون.. با دیدن دختری که تعادل نداشت و با دیدن اون رد ِ پررنگ از خون کنار لبای سرخش حالم بدتر شد..از بس عق زده بودم که حس می کردم دل و روده م بهم گره خورده!.. یه دفعه صداهای اطراف بلندتر شد..اوج گرفت..همه به هیاهو افتادند..می دویدند سمت در ..به خاطر شلوغی هیچ جا رو نمی دیدم..دستامو به دیوار گرفتم و سعی کردم از جام بلند شم..چشم چرخوندم تا نسترن و بچه ها رو پیدا کنم..ندیدمشون..نبودن..خدایـا !.. دختر و پسر همونطور بدون هیچ پوششی می دویدند سمت حیاط..اونایی هم که لباس تنشون بود دیگه تو سالن نبودن.. هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم..خدایا گمشون کردم!..دستمو به ستون گرفتم..جمعیت کمتر شده بود..صدا زدم: نستـــــرن..آفریــــن..بچه هـــا..... هیچ کس جواب نداد..سالن پر بود از لیوان های یکبار مصرف.. و لکه ها خون رو پارکت ها به طرز وحشتناک و حال بهم زنی دیده می شد.. رومو گردوندم ..خواستم برم سمت در، با دیدن مردی که اونطرف درست رو به روی من ایستاده بود سر جام خشک شدم..بنیامین با کت و شلوار مشکی و کلاهی استوانه ای شکل و کوتاه تو راهروی تنگ درست رو به روی من جلوی یه دختر ایستاده بود و باهاش حرف می زد..صورتش نشون نمی داد مست باشه..همه ی تعجبم از این بود که اون اینجا چکار می کنه؟!.... تنم لرزید..لرزی ناگهانی..لرزی که وجودم رو درهم شکست..انگار هنوزم باور نداشتم که این مرد می تونه خود ِ بنیامین باشه! ..رفتم جلو..جلو..جلوتر..دیگه هیچ صدایی رو نمی شنیدم..فقط تصویر اون دوتا پیش چشمام بود..دخترو از کنار دیوار سُر داد سمت یکی از اتاقا..رفتن تو..بنیامین درو پشت سرش هول داد ولی در کامل بسته نشد.. پاهام می لرزید ولی هر جور که بود خودمو به پشت در رسوندم..دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه!..داشتن دعوا می کردن..بنیامین سر دختر فریاد می کشید و دختر بی پروا تو چشماش خیره شده بود.... دست یکی نشست رو بازوم..نفسم حبس شد..جیغ کشیدم..ولی صدام بلند نشد..یه نفر با اون دستکشای چرمی که دستش کرده بود محکم جلوی دهنمو گرفته بود!.. به تقلا افتادم..منو با خودش چرخوند سمت دیوار..یه جایی تو قسمت تاریک راهرو..به دور از دیوارکوب های قرمزرنگ روی دیوار........ نفس نفس می زد.. زیر گوشم با تشر گفت: هیششششششش .. صدات در نیاد.. گریه می کردم و ناله ای که شنیده نمی شد..با دستش محکم به دیوار فشارم داد تا جلوی تقلاهامو بگیره.. -- بهت گفتم ساکت باش..می خوام ببرمت بیرون..فقط جیغ نزن!..اگه می خوای از این خراب شده نجاتت بدم ساکت باش!......... دست از تقلا برداشتم....ارومتر از قبل زمزمه کرد: قول میدی آروم باشی؟!.. سرمو تکون دادم..راه دیگه ای نداشتم!.. --دنبال من بیا!..بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی.. دستشو که برداشت نفس عمیق کشیدم ..مچ دستم از روی مانتو کشیده شد..اون جلو می رفت و من پشت سرش ..صورتشو نمی دیدم..یه مرد چهارشونه و قد بلند با یه تیشرت چسبون مشکی و شلوار ِ همرنگش..لباساش تقریبا مثل بقیه ی مهمونا بود!..یه نقاب سیاه و چرمی هم به چشماش زده بود!.. رفتم تو حیاط..مات و مبهوت به اون صحنه نگاه می کردم..هیزمایی که روی هم تلنبار کرده بودند.. به اتیش کشیده شدن اونها توسط 3 تا پسر..2 تا تیر چوبی بسته بودن وسط هیزما..روی یکی از تیرها به ترتیب یه « صلیب » چوبی و بعد از اون نشان « الله » و چند جور کلمه که به لاتین نوشته شده بود رو بسته بودند و اون نشانه ها میون شعله های رقصان اتیش در حال ذوب شدن بودند.. عده ای دیوانه وار دور اتیش می چرخیدن و شعر می خوندند..بقیه قهقهه می زدن و شادی می کردند.. میون جملاتشون بارها اسم شیطان و معبود رو شنیدم..زیر یکی از درختا به دور از بقیه ایستادیم..هنوز مچمو ول نکرده بود.. پس چرا از اینجا نمیریم؟!..این مرد کیه؟!..نسترن و بقیه کجان؟!.... صورتم از اشک خیس بود..از دیدن صحنه ای که پیش روم بود.... طاقت ایستان و تماشا کردنش رو نداشتم..این بی حرمتی ها دیدن نداشت!.. یک دفعه اونایی که جلوی اتیش ایستاده بودند رو زمین زانو زدند و به حالت سجده خم شدند.. مردی با سر و شکل مسخره و کاملا ترسناک رو به روشون ایستاد ..هاله ای سیاه رنگ دور چشماش کشیده شده بود..چند جای صورتش انگار به طرز فجیعی بخیه خورده بود..لبای کبود و نگاهه سرد..موهایی که از یه سمت کامل زده بود....دوتا حلقه ی بزرگ سیاه به گوشاش اویزون بود..یه حلقه به همین رنگ و کمی کوچیکتربه بینی و ابروی سمت چپش..با بالا تنه ی باز و شلوار مشکی جذب که تیکه پاره شده بود..بدن نحیف و استخونیش که خالکوبی های درهم و وحشتناکی از اسکلت ِ سر انسان روی سینه و بازوهاش حک شده بود زیر نور شعله های اتیش از دید من ترسناک و رقت انگیز بود!.. یه صلیب ِ بزرگ به حالت معکوس به گردنش داشت ..و کنارش یه تیغ که کوچکتر از اون صلیب ِ وارونه بود..شبیه به گردنبند.. دستاشو که اورد بالا همه جیغ کشیدند و خم و راست شدند..به حالت ستایش.. یه چیزیایی کوچیک شبیه ِ گرز و جمجمه ی انسان تو دست چپش بود و یه نماد به حالت دو مثلث وارونه، تو دست راستش.............. ************************************************** از زور ترس زبونم بند اومده بود..مغزم قفل کرده بود..هیچ فرمانی نمی داد.. از دیدن اتفاقات پیش روم به قدری متحیر و متعجب بودم که بیشترین ترسم از این بود طاقتمو از دست بدم و همونجا از حال برم.. دستمو تکون دادم..مرد سیاهپوش برگشت و نگاهم کرد..از ترس تو صورتش نگاه نکردم.. - بذار برم!.... صورتشو برگردوند و شنیدم که آروم گفت: قولتو یادت رفت؟!.. دستام می لرزید: بـ ..باید برم..خـ .. خواهرم و دوستام.......... --هیشششششش....فقط ساکت باش!.. -نـمی .... --گفتم ساکت باش!.. از صدای بلندش تنم لرزید و چشمامو بستم!..بغضم شکست..بغض سنگینی که با ریختن چند قطره اشک هم دلم راضی نمی شد.....دیگه نه اون چیزی گفت و نه من..... واقعا چه کاری از دستم بر می اومد؟!..نگران نسترن و بقیه بودم!.خدا، خدا می کردم که اتفاق بدی براشون نیافتاده باشه!..... از شنیدن صدای مردی که جلوی آتیش ایستاده بود ناخوداگاه سرمو بلند کردم..جوری حرف می زد که اگر هم می خواستم نمی تونستم نگاهمو به یه سمت دیگه منحرف کنم!.. -- به نام شیطان ای فرمانروای زمین..ای پادشاه جهان.. من گردن می نهم نیرویی از تاریکی را که به امانت گذاشته ای.. باز کن پهنای دروازه های جهنم را و برسان اکنون از عمق وجودم سلام مرا .. من تحیر دارم از نام تو، چرا که بخشی از وجود من است..من زندگی می کنم همانند چهارپایان در مزرعه و خوشحال هستم از این زندگی حیوانی..من طرفدار عدالتم ونفرین می فرستم بر پوسیدگی.. کنار تموم خدایان درون چاه، من گردن می نهم چیزهایی را که باید بگویم رخ خواهد داد.. بیرون بیا و به نام خودت به خواسته های من جواب ده!.. ( همون به نشانه ی « آمین » این قسمت رو میگن!) انگار یه جور ستایش بود..پیش خودم یه حدسایی زده بودم ..از لا به لای کتابا و مطالبی که تو کامپیوترم داشتم می تونستم مطمئن بشم که حدسم درسته یا نه..گرچه با وجود این همه شواهد جز این نمی تونستم فکر کنم....این کارها جزو لاینفک فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا.س.ت.... خدایا باورم نمیشه.. که این منم بینشون؟!.. و باز هم صدای همون مرد که اینبار بلندتر از قبل می گفت.. -- ما راهی را انتخاب کرده ایم که شیطان نشانمان داد.. همه به حالت سجده کج و راست شدند..صداها به قدری بلند بود که گوشم سوت کشید.. --ما كسانی را كه چيزی را كوركورانه دنبال می كنند، سـرزنش می كنيم.. ما مخالف خداگرايی هستيم، ما بيرونی كردن گناه را نادرست و دردناک می دانیم ... ما به جای جمع كردن امتياز همراه با رياضت، برای رسيدن به دنيايی خوب بعد از مرگ، به شادی خويش و جسم معتقديم.. همه جیغ کشیدن و یه عده زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کردن.. -- ای گناهکاران هوشیار باشید که شیطان از پدر شما آدم برتر بود..شیطان سرور یکتاپرستان است..سعی کنید آتش جهنم را روشن نگه دارید..دوزخی در هیچ کجا نیست..اخرت وجود ندارد..زندگی ِ دوباره دروغ است.. ضربه را با ضربه..تمسخر را با تمسخر..و بدرفتاری را با بد رفتاری فرو ریزید....آن را با خواست مضاعف و آزادی انتخاب کنید چشم را با چشم و دندان را با دندان..خود را برای ترور و کشتن مخالفانت بساز.... و در میان ولوله ای که بین جمعیت به راه انداخته بود فریاد زد:این شعار ماست..شعاری برای خوشحالی شیطان و آرامش خودمان..شعاری از دل آتش ِ وجودیمان..همه فریاد بکشید........ در میان بهت و ناباوری من همه شروع کردن به خودزنی..اونایی که لباس به تن نداشتن نشسته بودن وسط معرکه و جیغ می کشیدند.. صدای موزیک بلند شد..همه دیوانه وار بلند شده بودند و می رقصیدند..البته به ظاهر رقص بود وگرنه مثل یه مشت حیوون وحشی که از گله فرار کرده باشن افتاده بودند به جون هم.. یعنی این ادما هیچ بویی از انسانیت نبردند؟!..شک دارم که اصلا ادم باشن!......... خودشون دارن اعتراف می کنن که از حیوونات وحشی هم درنده ترن.. شنیده بودم تو یه همچین مهمونی هایی مواد مخدر مصرف می کنن..مثل شیشه..هروئین..حشیش..قرصای توهم زا..مصرف می کردن تا نفهمن که دارن با جسم و روح خودشون چکار می کنند.... با چشمای خودم شاهد بودم که این مواد کوفتی چطور عقل و منطقشون رو ازشون گرفته و پوچ و بی ارزششون کرده!.. 6 تا مرد قوی هیکل با 6 جام سیاه رنگ تو دستاشون کنار اون مرد ایستادند..مرد یکی از جام ها رو از دستشون گرفت و جلو رفت..محتویاتش و رو سر اونایی که محکم خودشونو تکون می دادن و به ظاهر می رقصیدند پاشید و بلند بلند یه چیزایی گفت..از زبونشون چیزی سر در نیاوردم..واضح نبود.. داشت می اومد سمت ما..مرد سیاهپوش لباسمو کشید .. تا اون موقع تو یه قسمتی از تاریکی زیر سایه ی درخت ایستاده بودیم و حالا پشت تنه ی قطورش مخفی شده بودیم.. مرد جام به دست از کنارمون رد شد..بیرون که اومدیم نتونستم ببینم و نپرسم.. تشنه بودم که بدونم..تشنه ی دونستن و فهمیدن.. نمی تونستم به راحتی بگذرم............ از هر چیزی که اطرافم می دیدم و نسبت بهش احساس کنجکاوی می کردم!.. ************************************************** ******** ناخواسته این جمله روی زبونم چرخید: این چی بود؟!.. نمی دونم از کجا ولی انگار مطمئن بودم که جوابمو میده!.. و همونطور که احتمال می دادم سکوت نکرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: چی می خوای بدونی؟!.. -همینی که ..این مرد داره می ریزه رو سر ِ .............. ادامه ندادم.. نفس عمیق کشید..سکوتش رو که دیدم ناراحت شدم..دوست داشتم بدونم توی اون جام ها چیه؟!.. تا حالا در موردشون جایی نخونده بودم!.. یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای گفت: توی اون ظرفا نجاست ریختن..به عنوان آب مقدس می ریزن رو سرشون.. یه بار دیگه کامل چیزایی رو که شنیده بودم رو تو ذهنم ردیف کنار هم چیدم.. نجاست؟!....آب مقـــدس؟؟؟؟!!!!!!..وای.....از حالت تهوعی که بهم دست داد محکم جلوی دهنمو گرفتم....و دقیقا توی اون لحظه، چیزی که خیلی خوشحالم کرد این بود که از محتویات اون جام روی من ریخته نشد!..اگه یه قطره ش بهم می پاشید خودمو زنده به گور می کردم!.. مرد سیاهپوش برگشت.. و با دیدن صورت رنگ پریده م که خیلی وقت بود ماسکمو برداشته بودم مچ دستمو ول کرد..محکم چسبیدم به درخت .. -- حالت خوبه؟!.. حالمو پرسید ولی به اون ربطی نداشت..اون یه غریبه ست..یکی از همیناست..رومو ازش گرفتم..صدای کرکننده ی موزیک رو اعصابم بود.... صدای واق واق سگا رو که شنیدم سرمو بلند کردم.. جلوم ایستاده بود و نمی تونستم رو به رومو ببینم.. نخواستم پسش بزنم..اگه اون صحنه ای که حدس می زنم پیش روم باشه نمی خوام که ببینم.. انگار اونم فهمید که همونجا ایستاد و یه ذره هم کنار نکشید..چشمامو روی هم فشار دادم.. صدای زوزه ی سگ ها..از روی درد زوزه می کشیدن.... با اینکه نمی دیدم ولی حالم بد شد..تصورش هم بد و نفرت انگیز بود.. بعد از چند دقیقه..دیگه هیچ صدایی نمی اومد..با ترس و لرز کج شدم..قدش از من بلندتر بود..نگام افتاد به اونایی که به نوبت می رفتن جلو و دستاشون رو تو تشت خون می زدن و به سر و صورتشون می مالیدن..اون مردی که جام رو تو دستاش نگه داشته بود با یه خنجری که رو دسته ش ستاره ی پنج پر رو نشون می داد آروم رو شونه هاشون ضربه می زد .. جسم بی جون چند تا سگ رو کنار تشت دیدم..اونا رو قربانی کرده بودند.. سریع صورتمو برگردوندم و پای همون درخت زانو زدم.. خدایا منو از این جهنم نجات بده..خدایا زنده م و دارم جهنمت رو به چشم می بینم..خدایا مگه من چه گناهی کردم؟.... سرمو به تنه ی درخت تکیه داده بودم و هق هق می کردم ... -- پاشو دختر، داری تابلومون می کنی.. تکون نخوردم..اینبار محکمتر گفت: بت میگم پاشو، شک کنن خونمونو حلال می کنن.. خواستم بلند شم ولی نتونستم..زانوهام خم می شد..دستمو به درخت گرفتم و لرزون و با ترس رو پاهام ایستادم..اگه تنه رو ول می کردم محکم می خوردم زمین.. - تـ .. تو..تو گفتی منو..منو نجات میدی..درسته؟!.. هیچی نگفت..فقط نگاهم کرد.... با همون حال خرابم ادامه دادم: می خوام برم..می خوام از این جهنم برم بیرون..دیگه نمی تونم.............. به سرفه افتادم..گلوم خشک بود.. صداشو شنیدم: بازم باید صبر کنی!.. دیگه هیچ کس اون اطراف نبود..اونایی هم که لباس تنشون بود لباساشونو در اوردن و رفتن وسط جمعیت..دختر و پسر به طرز وحشتناکی داشتن با هم............ جیغ کشیدم وصورتمو با دستام پوشوندم.. این حیوونای وحشی دارن چکار می کنن؟!..صدای جیغ و داد دخترا بلند شده بود.. یه جایی خونده بودم که مهمترین اصل تو قانونشون همچین رابطه هایی ِ اونم به طرز وحشیانه ای..انگار که یه چیز ضروری ِ بینشون.. یکی مچمو گرفت و دستمو از رو صورتم برداشت..هراسون نگاهش کردم..قبل از اینکه به خودم بیام منو کشید پشت درختا و گفت: راه بیافت تا کسی نفهمیده!.. فقط می دویدم....زمینش صاف نبود و هر جا که پامو می ذاشتم سنگ ریزه بود و علفای هرز و بلند.. پشت به دیوار دستمو ول کرد: همینجا وایسا از جات تکونم نخور!.. قدرت تکون خوردن رو هم تو خودم نمی دیدم چه برسه بخوام فرار کنم!.. یه توده ی بزرگ از خار و چوب های خشک کنار دیوار بود که همه رو برداشت و ریخت کنار..یه سوراخ اونجا بود..یه سوراخ نسبتا بزرگ .. در حالی که با نگاهش اطرافو می پایید با سر به دیوار اشاره کرد: رد شو......... کمرمو خم کردم و خیلی راحت از سوراخ رد شدم..پشت سرم اومد و خم شد اونطرف و چوب خشکا رو کشید سمت سوراخ..اما کامل جلوی سوراخ رو نگرفت.. -- پشت سرم بیا....... راه افتاد....و قدم های من آروم آروم شل شد..چرا باید دنبال این مرد برم؟!..از کجا معلوم تموم اینا نقشه نباشه؟!..اونم تو این مهمونی بوده و شاید می خواد از این طریق سواستفاده کنه!.. اونجا راهی نداشتم که به حرفاش گوش کنم ولی حالا که بیرونم چطور بهش اعتماد کنم؟!..من اون مرد و نمی شناسم!.... چند قدم ازم فاصله گرفته بود که برگشتم و به سمت مخالف دویدم..نمی دونستم دارم کجا میرم..هر چی از اون ویلا و ادماش دورتر، بهتر... اون لحظه فقط همینو می خواستم..درست وغلطش برام مهم نبود..مغزم به تکاپو افتاده بود و بهم هشدار می داد.. راهی جز فرار از دست اون مرد نداشتم!.. رعد و برق زد..هنوزم بارون می بارید..اون موقع که داخل ساختمون بودیم کمتر بود ولی حالا شدید و سیل آسا می بارید.. ************************************************** ***** صداشو از پشت سر شنیدم: وایسا دختر..کجا داری میری؟..این اطراف خطرناکه!.. اهمیت ندادم..نه به خطرناکی شماها..شماها از حیوون هم پست ترین..نه ..حیوون در مقابل اینا واقعا بی آزاره.. نفس کم اوردم..صدای جریان رودخونه رو که شنیدم نفس گرفتم..دویدم..به همون سمتی که با نزدیک شدن بهش صدای شر شر آب هم واضح تر می شد.. کمی جلوتر رودخونه رو دیدم..کنار جاده ی سنگلاخی تیرچراغ برق بود که نورش رودخونه رو روشن می کرد.. شدت بارون زیاد بود..مانتوم خیس به تنم چسبیده بود.. نفس زنان لب رودخونه ایستادم..دیگه جون تو پاهام نبود که بدوم.. مانتوم بی هوا از پشت کشیده شد..جیغ زدم و برگشتم..خودش بود..نفس نفس می زد..دستاشو به زانو گرفت و خم شد: خدا..لعنتت نکنه دختر..چرا انقدر تند و تیزی؟!..مردم........... خودمو کنار کشیدم..سرشو بلند کرد و یه قدم بهم نزدیک شد..صورتش که تو هاله ای از نور چراغ قرار گرفت دیدمش..نقاب نداشت......با دهان باز نگاهش می کردم..رو لباش لبخند بود و تو نگاهش خشم.... استینمو کشید: راه بیافت به اندازه ی کافی دنبال بازی کردی.. مغزم به کار افتاد..اونم یکی از اعضای همون گروه بود!.. - منو کجا می بری؟!.. -- پیش اون 4 تا چشم سفید!.. -مگه می دونید کجان؟!.. در ماشینشو باز کرد و با سر اشاره کرد: بشین...... تردید کردم..نگاهمو کوتاه بین خودش و ماشینش چرخوندم!.. -- دست بجنبون تا یکی از اهالی اون ویلا سر و کله ش پیدا نشده!.. همین ترس واسه نشستنم و پس زدن تردیدم کافی بود..نشست پشت فرمون و سریع راه افتاد..سرعتش زیاد بود..جرئت نداشتم ازش چیزی بپرسم..فقط می خواستم هر چه زودتر نسترن و ببینم.... وارد ویلا که شدیم نگام به نسترن افتاد که تو بالکن ایستاده بود..با دیدنمون دوید سمت ماشین..سریع پیاده شدم و همدیگه رو محکم بغل کردیم..تو اغوش هم می لرزیدیم..هردمون سر رو شونه ی همدیگه بغض داشتیم.. صورتمو رو شونه ش فشار دادم و بغضمو خالی کردم: نسترن........ --جانم عزیزم..داشتم دق می کردم سوگل.... سرشو بلند کرد..صورتمو با دستاش قاب گرفت و دقیق تو چشمام نگاه کرد..لباش می لرزید..چشماش از اشک خیس بود..زمزمه کرد: خوبی؟..چیزیت نیست؟!.. سرمو تکون دادم..لبخند زد و نفس راحتی کشید.. دخترا و آروین تو بالکن بودن..آروین، آنیل رو که تازه از ماشین پیاده شده بود رو دید..با قدمای بلند و شتاب زده از پله ها اومد پایین .. یکراست رفت سمت آنیل و جلوی چشمای متعجب ما یقه ش رو محکم چسبید.. داد زد: د ِ نامرد ِ بی شرف، مگه تو نگفته بودی جمع خودیه ؟!..این کثافتکاریا چی بود؟!..چرا وقتی ازت پرسیدم گفتی فقط بالماسکه ست؟!.چرا آنیـــل؟!.. و محکم یقه ش رو ول کرد که پشت انیل خورد به در ماشین..هیچی نگفت..با یه پوزخند محو رو لباش به آروین نگاه می کرد که مثل اسپند رو اتیش بالا و پایین می پرید.... رفت سمت افرین و با عصبانیت در حالی که دستشو تو هوا تکون می داد گفت:مگه من بهت نگفته بودم حق نداری پاتو بذاری اونجا؟!..هان؟..آفرین با تو ام گفتم یا نگفتم؟!.. آفرین که به گریه افتاده بود سرشو تکون داد..آروین داد زد: پس چرا خودسر پاشدی اومدی یه همچین جایی؟!..اگه آنیل به موقع متوجهتون نمی شد می دونی الان کجا بودی؟!..اگه بین اون جمعیت یکی کار دستتون می داد چی؟!..اون موقع می خواستی چکار کنی افرین؟!.. و با خشم برگشت سمت آنیل و دستشو تو هوا تکون داد: از تو یکی توقع نداشتم آنیل..ایول..دست خوش به مرامت......... دوید سمت در حیاط که آنیل تند پشت سرش رفت و بازوشو گرفت..یه چیزایی زیر گوشش گفت که آروین جوش اورد ولی انیل دستشو ول نکرد و کشیدش سمت ویلا....پسرا که رفتن تو نسترن آفرین رو بغل کرد تا آرومش کنه!.. نسترن_ گریه نکن آفرین..داداشت حق داشت اینجوری از کوره در بره..می دونی اونجایی که ما رفتیم کجا بود؟!.. آفرین با هق هق گفت: اما نباید اینجوری سرم داد می زد..می دونم من کار درستی نکردم..ولی تقصیر من چیه؟!..فکر می کردم یه مهمونی ساده ست مثل همونایی که با دوستام می رفتیم، از کجا باید می دونستم................. سرشو رو شونه ی نسترن گذاشت و گریه کرد.. سارا هم صورتش خیس بود.. نگار_ منو ببخش آفرین..منم مقصر بودم نباید اونقدر اصرار می کردم!.. سارا_ وای خدا اگه مامانم بفهمه امشب پامو گذاشتم یه همچین جایی پدرمو در میاره.. نگار پشت چشم نازک کرد با اینکه صداش هنوزم از بغض دورگه بود گفت: برو بمیر تو هم، هی مامانم مامانم..آی کیو اگه خودت از دهنت نپره بیرون که چه غلطی کردی مامانت می خواد از کجا بفهمه؟!.. سارا دستمالشو به دماغش کشید و گفت: من هر کار کنم اون می فهمه..از بچگی همینطور بودم هر خطایی که مرتکب می شدم مامان سریع از یه جایی خبردار می شد همین امروز 10 بار بهم زنگ زده..اگه بابام اجازه نمی داد مامانم هیچ وقت راضی نمی شد بیام مسافرت.. ترسیده بود..رفتم طرفش..دستای سردشو گرفتم..با لحن ارومی دلداریش دادم: نگران نباش ساراجون..غیر از ما چند نفر کسی از موضوع ِ امشب خبر نداره..اصلا این مثل یه راز بین ما می مونه چطوره؟!.. نگار_ موافقم.. سارا_ پام برسه تهران صدقه میدم که خدا امشب هفتادتا که هیچ هفتصد بلا رو ازم دور کرده..هنوزم که یادشون میافتم تنم می لرزه بچه ها!.. نگار_ از سنت خجالت بکش..بعدشم همون موقع که نسترن گفت خون، فهمیدم پامون به کجا باز شده..درباره شون تو اینترنت سرچ کنید خیلی چیزا دستتون میاد!.. سارا_ من که اسمشونم نشنیده بودم..خدا به همه مون رحم کرد!.. آفرین_ بچه ها منو ببخشید..می دونم مقصر اصلی من بودم ..شما تازه امروز رسیده بودید بعد من به خاطر لجبازی های خودم نزدیک بود جونتونو به خطر بندازم!.. نگار_ ما که بدبخت خدادادی هستیم آفرین جون..ولی من میگم از همین الان فراموشش کنیم و دیگه هم اسمشو نیاریم..وقتی همه چیز به خیر گذشته دیگه کشش ندیم، باشه؟!.. نسترن_ نگار درست میگه بیشتر از این بخوایم کش بدیم قضیه رو، اعصاب خودمون خرد میشه .. - راستی یه چیزی..شماها چطور از اونجا اومدید بیرون؟!.. نسترن_ وقتی همه دویدن سمت در به بچه ها که کنارم بودن گفتم دست همو بگیرید.. تا خواستم برگردم که ببینم کجایی هولمون دادن و ما رو هم با خودشون بردن بیرون..اوضاع خیلی بد بود..بیرون که رسیدیم دیدم یکی داره صدامون می زنه..آروین بود..بردمون یه گوشه گفت سر و صداها که زیاد شد فرار می کنیم..هر چی بهش گفتم تا سوگل رو هم پیدا نکنیم هیجا نمیام قبول نکرد..می گفت آنیل پیداش می کنه و بعدش میان ویلا..اوضاع هم جوری نبود که بخوام باهاش بحث کنم..از دور دیدمت که کنار یه مرد وایساده بودی..آروین گفت انیل ِ ..خواستم بیام پیشت ولی آروین نذاشت.....هر جوری بود از اونجا فرار کردیم..دل تو دلم نبود..مرتب به خودم فحش می دادم که چرا تو رو با خودم بردم اونجا.......به نگار نگاه کرد و خندید: این وسط کلی هم به نگار توپیدم .. نگار_ اصلا دیوار کوتاهتر از من گیر نمیاد..بچه ها بریم تو من دیگه دارم حروم میشم.. ************************************************** ******** راه افتادیم سمت ساختمون..بازوی نسترنو کشیدم.. صورتشو برگردوند و نگام کرد.. --چیه؟!.. - نسترن باید باهات حرف بزنم.. --چی شده؟!.. - بذار بچه ها برن تو بهت میگم...... تو بالکن ایستادیم..بقیه که رفتن تو، نسترن برگشت طرفم و در حالی که چشماشو طبق عادت همیشه ش از روی کنجکاوی باریک کرده بود گفت: نکنه واقعا چیزی شده و نتونستی جلوی بچه ها بگی؟!.. سرمو تکون دادم .. چشماش گرد شد..بازومو گرفت: خاک تو سرم، پس چرا گفتی خوبم؟!..وای خدا..سوگل بگو چی شده جون به لبم کردی.... مثل اینکه درست متوجه ِ منظورم نشده بود!..منظور من به بنیامین بود و نسترن فکر می کرد که....... دستشو گرفتم و رفتیم طرف صندلی هایی که دور یه میز ِ کوچیک، دایره وار چیده شده بودند.. - نسترن من خوبم چرا الکی شلوغش می کنی؟!.. نفسشو داد بیرون..معلوم بود حرصش گرفته: چرا همچین می کنی تو؟!..قبض روح شدم..درست و حسابی بگو چی شده؟!.. لبامو با زبون تر کردم..آروم آروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..از بنیامین گفتم..از اون دختر......و می دیدم که لحظه به لحظه چشمای نسترن چطور از فرط تعجب داره گشاد میشه تا جایی که هنوز حرفم کامل تموم نشده بود گفت: تو مطمئنی سوگل؟!..مطمئنی که خودش بود؟!.. - مطمئنم..یه کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با یه کلاه استوانه ای شکل..دیدم که با دختره رفتن تو اتاق..داشتن دعوا می کردن که همون موقع آنیل سر رسید!...... لباشو روی هم فشار داد: عجب بی شرفیه..با اون چیزایی که تو ازش تعریف می کردی تعجبی هم نداره اینجور جاها ظاهر بشه!.. - یعنی تو میگی با اون ادما دستش تو یه کاسه ست؟!.. -- جز این چی می تونه باشه؟!..مرتیکه ی آشغال.......حالیش می کنم!.. - نسترن با وجود اتفاقات امشب و اون مهمونی ِ کوفتی ترسم از بنیامین چند برابر شده!..دیگه حتی جرئت نمی کنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم!..ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی دیگه فراتر از حد تصورمه!.. --نگران نباش، برسیم تهران به بابا همه چیزو میگم!.. - اونوقت اگه بابا پرسید تو اینا رو از کجا می دونی چی می خوای جوابشو بدی؟!..می دونی اگه بابا بفهمه ما هم.................... -- نترس، بابا قرار نیست چیزی بفهمه!..فوقش میگیم یکی از دوستای من اتفاقی پاش به اونجا باز شده و بنیامینو دیده!..به هر حال تو و بنیامین رو چندباری بچه های دانشگاه دیدن!.. -اگه بنیامین به همین راحتی کنار نکشه چی؟!..اگه خواست تلافی کنه اونوقت............. سکوت کردم.. نسترن خم شد طرفم و گفت: غلط کرده..نگران نباش کاری ازش بر نمیاد!.. - تو یه همچین گروهی فعالیت می کنه یعنی چی که کاری ازش بر نمیاد؟!..می دونی این ادما چه کارایی می تونن بکنن؟!.. -- فعلا صداشو در نیار تا با بابا حرف بزنم!............. صدای گوشیش بلند شد..به صفحه ش نگاه کرد: باباست.....تو گوشیت خاموشه؟!.. -نمی دونم..غروب شارژش کم بود فکر کنم خاموش شده!..... از روی صندلی بلند شد و جواب داد!...... نزدیک به 10 دقیقه با بابا حرف زد..مثل اینکه نگرانمون شده بود!.. گوشی رو داد دستم: باباست..میگه با تو کار داره!.. تلفن رو کنار گوشم گرفتم: الو..سلام بابا!.... صدای مهربونش تو گوشی پیچید:سلام بابا..چطوری دخترم؟..همه چیز رو به راهه؟!.. لبخند زدم..چقدر توی اون لحظه دلتنگش بودم..حتی دلتنگ مامان..حتی دلتنگ نگین....یک آن بغضم گرفت!.. - خوبم بابا..دلم براتون تنگ شده!.. -- منم دلتنگتم دخترم..با اینکه تازه 1 روزه ازم دور شدین.....بنیامین اونجاست؟!..هر چی به گوشیش زنگ می زنم خاموشه!.. هول شدم..نگام به نسترن افتاد که رو به روم نشسته بود و نگاهشو به لبای لرزون از تشویش من دوخته بود!.. - آ..آره همینجاست..ولی خوابه....می گفت سرش درد می کنه!.. --باشه فردا بهش زنگ می زنم!..مراقب خودتون باشید..به نسترن هم گفتم سعی کنید زودتر برگردید........ - باشه چشم....مامان خوبه؟!.. --خوبه..تو اتاق گرفته خوابیده وگرنه می اومد باهات حرف می زد!.. لبخند زدم..لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود..حتی نسترن هم پی به تلخی اون لبخند برد که اخماش جمع شد!.... مامان هیچ وقت توی این ساعت نمی خوابید!!.. - باشه بابا، خوشحال شدم صداتو شنیدم.. -- منم همینطور دخترم..تا می تونی سعی کن بهت خوش بگذره..بازم میگم مراقب خودت باش!.. - چشم.. --خداحافظ!.. - خدانگهدار!.. گوشی رو دادم نسترن.. دستمو به چشمام کشیدم..خیس نبودن ولی می سوختند.. - بابا چی گفت؟!..ریختی بهم!....... - هیچی..نسترن من میرم بخوابم..... ************************************************** **** -- باشه با هم میریم منم خسته م..راستی فردا باید یه تشکر درست و حسابی از پسر عمه ی افرین و داداشش بکنیم..خداییش اگه امشب به دادمون نرسیده بودن معلوم نبود چه بلایی به سرمون می اومد..کم ِ کمش یا مجبورمون می کردن عضو گروهشون بشیم یا مثل اون سگای زبون بسته دخلمونو می اوردن!..... - هنوزم باورم نمیشه نسترن!.. اینکه امشب یه همچین جایی بودیم!..بین ادمایی که خودشون هم قبول دارن مثل حیوون وحشی و درنده ن ....... --بی خیال سوگل..اسمشون که میاد اعصابم خرد میشه..بریم تو!.. شاید حق با نسترن بود..شاید حتی دیگه نباید اسمی ازشون به میون می اومد.. ولی من حال خودمو میگم!..خواه ناخواه تو ضمیرناخداگاهم ثبت شده بود..که وقتی رو تشک دراز کشیدم و چشم رو هم گذاشتم تموم اون صحنه ها پیش چشمام جون گرفتن و تا خود صبح یک لحظه کابوس های وحشتناک و چندش اور دست از سرم برنداشتند!........... ************************************** « آنیل_راوی سوم شخص» آروین_ آنیل راستشو بگو!.. آنیل پوفی کشید و انگشتانش را لا به لای موهایش فرو برد..عادتش همین بود..هنگامی که کلافه و سرگردان باشد عکس العملش همین است..آروین این را خیلی خوب می دانست.... آنیل لپ تاپش را روشن کرد.. صدای آروین بلند شد: با تو ام آنیل..فکر نکن خیلی راحت ازش می گذرم!....و با سر انگشت محکم به شانه ش زد.. آنیل بدون آنکه منتظر بالا آمدن پنجره ی ویندوز باشد به سمت کمد لباس هایش رفت..در دل زمزمه کرد: گند زدی آنیل ..گند زدی! ....... بلوزی سفید رنگ از میان لباسهای تا شده و منظمش بیرون آورد و روی تخت انداخت!.. با یک حرکت تیشرت خیس را از تنش بیرون کشید: خودمم فکر می کردم بالماسکه ست!.. آروین که از روی حرص گوشه ی لبش را می جوید داد زد: د ِ داری دروغ میگی مثل سگ..اون همه اطلاعات داشتی ازش..اسم رمز و لباس و ساعت دقیق مهمونی و حتی اون دعوتنامه ی کوفتی که مخصوص مهمونای ویژه شون بود.....آنیل تو همه چیزو می دونستی و به من دروغ گفتی..گفتی اونجا فقط یه مهمونی ِ ساده ست..گفتی یا نگفتی لعنتی؟!.... آروین فریاد می زد..اما آنیل خونسرد بود و همین خونسردی ذاتیش آروین را عصبانی می کرد..گرچه دلیل این عصبانیت را هر دو خوب می دانستند!.. روی تخت نرم و راحتش نشست..کمی بالا و پایین رفت و از شنیدن صدای جیر جیر فنر تختش برای یک لحظه یاد بچگی هایش افتاد....لبخند زد..لبخندی که هر چند کمرنگ، ولی آروین را دیوانه می کرد!.. آروین_ یه زری بزن بفهمم لال نیستی..واسه من می خندی؟!.. آنیل سرش را بلند کرد..با دیدن صورت برافروخته ی آروین خنده ش رنگ گرفت....عضلاتش گرفته بود..چند ضربه ی محکم روی بازوی راستش زد و کتف چپش.... باران بی موقع امشب کارش را ساخته بود..نیاز به یک دوش آب گرم داشت..از فکر کردن به حرارت و گرمای اغوش آب هم غرق در لذت می شد!.. برای انکه هر چه زودتر آروین دست از سرش بردارد با نگاهی از سر بی تفاوتی و لحنی کاملا معمولی گفت: من فقط می دونستم بالماسکه ست خبر نداشتم قراره توش چکار کنن!..بچه های باشگاه گفته بودن یه چند ساعت دور همیم دیگه بقیه شو........ شانه ش را بالا انداخت..آروین نگاه شک برانگیزی حواله ش کرد و گفت: خودتی آنیل..خر خودتی!.. آنیل خندید و دو انگشت اشاره ش را بالای سرش برد: خرتم میشیم داداش..فقط تو اراده کن!... آروین ناخواسته لبخند زد..سخت بود..جلوی حرفها و نگاه های آنیل بی تفاوت ماندن سخت بود..برای آروینی که خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیش را با تنها دوست صمیمش آنیل پر کرده بود سخت بود کنار او باشد و در کمترین زمان ممکن آرام نگیرد!.. آنیل برای همه گنگ بود..مثل یک گره ی کور..یک معمای پیچیده..کسی از کارهای او سر در نمیاورد و آروین هم بر این امر واقف بود.. آنیل_ مرض..نیشتو ببند!...... با همین یک جمله ی کوتاه از جانب آنیل به خودش امد..آنیل می خندید و چپ چپ نگاهش می کرد..ظاهرا چند دقیقه به همان حالت مانده و به او خیره شده بود.. آنیل شیطنت بار نگاهش کرد: یه جایی..یه بنده خدایی..یه چیزی گفت که الان یاد تو افتادم..هر وقت نگاهه یکی روت سنگینی کرد بدون یا از عشقه یا نفرت..اگه خاص باشی خاص نگات می کنن...... صدایش را بم کرد و کشید ..و با چشم به تخت اشاره کرد: زیادی خاص نگاه می کنی دادااااااش!..قربونه اون حسرت ِعزب مونده ی چشات..بسه دیگه بوی ترشی همه جا رو برداشت!....ننه م می گفت با پسر عزب نگرد شیطون رفیق فابریکشه من گوش نگرفتم..اگه شبی، نصفه شبی اومدیم و جنابـ.............. آروین به سمتش حمله کرد که آنیل خندید و از روی تخت پرید!.. اروین نشست و در حالی که صورتش از خنده سرخ شده بود گفت: تو روحت آنیل!.. آنیل پشت سیستمش نشست و در کمترین زمان ممکن همان نقاب بی تفاوتی را بر چهره زد..و آروین متحیر بود..از این همه تغییر ِ ناگهانی..خونسردی آنیل ذاتی نبود..آروین یقین داشت که این بی تفاوتی ها از یک جای دیگر آب می خورد....ولی از کجا؟!......... Local Drive : D را باز کرد..دنبال پوشه ی مورد نظرش می گشت..روی پوشه ی ( Bodybuilding) کلیک کرد..همه ی اطلاعات باشگاه را توی همین درایو ذخیره می کرد!.. آروین که حالا بالای سرش ایستاده بود گفت:هنوزم سبکت جو کای بو کاراته ست؟!..(ترکیبی از جودو، کاراته و بوکس) آنیل_ و Bodybuilding..خیلی وقته به باشگاه سر نزدی!.. آروین_ وقتشو ندارم..این چند روز تازه دارم یه نفس راحت می کشم..از دست مامان و عقایدش کلافه م.... آنیل پوشه ی تصاویر را باز کرد..در حالی که دقیق به صفحه ی مانیتور زل زده بود گفت: تو که آخرش مجبوری گردن خم کنی بگی چشم ..همین الان اون وامونده رو بیار پایین بذار منم برم رد زندگیم!.... آروین آرنجش را گذاشت پشت صندلی آنیل و خم شد: تو خرت از پل گذشته حالیت نیس من چی دارم میگم!..همه ی دردشون اینه که زن بگیرم و بعدشم بچه و......پـــــــوف..درد اینا فقط بچه ست انیل نه اینده ی من........ .....آنیل دسته ی صندلی را گرفت و با یک حرکت چرخید..آروین کمی کنار کشید..نگاهه آنیل خیره تو چشمای آروین بود..جستجوگرانه و دقیق!....... آروین یک تای ابرویش را بالا داد: هوم؟!..چته؟!.......... ********************************************** آنیل_ یه چیزی رو لا به لای حرفات نگرفتم! ..مگه همه زن نمی گیرن که خانواده تشکیل بدن و بچه و اینده و فلان، که تو انتظارت ازش یه چیز دیگه ست؟!.... آروین گوشه ی لبش را بالا برد..پوزخند زد و کنار کشید..جلوی در ایستاد: من اهل این مسخره بازیا نیستم..یا زن نمی گیرم..یا اگرم بگیرم از روی علاقه اینکارو می کنم..مامان تا اینجا نتونسته کاری بکنه مِن بعدم نمی تونه..... آنیل لبخند زد و با لحنی که حتم داشت آروین را عصبانی می کند گفت: بــــرووو..دیگه هر کی زن دایی رو نشناسه من یکی خوب می دونم که چکارایی ازش ساخته ست!..پاش بیافته خِرکِشت می کنه و به زور می تمرگی سر سفره ی بردگی..صدای بع بع بعــله گفتنت از همین حالا بیخ گوشمه داش آروین!....... آروین برخلاف تصور آنیل لبخند زد و سرش را تکان داد: اگه همچین روزی رو با چشمات دیدی هر چی خواستی میگم چشم!نه بیارم نامردم.......... آنیل_ من جلو جلو دیدم....خواستی یه شب ب.ی. س.ا.ن.س.و.ر.ش.و واسه ت تعریف می کنم....... آروین اخم کرد: من هنوز بی خیال تو یکی نشدما حواست باشه! قضیه ی امشب حسابی بو داره.... آنیل_ باشه برو به تحقیقاتت برس ..بو بکش ببینم به کجا می رسی هر چند خر زرد برادر شغاله!........ اخم روی پیشانی آروین عمیق تر شد: منظور؟!....وای به حالت آنیل اگه........ آنیل خندید و با سر به در اتاق اشاره کرد: برو داداش رد کارت، کار ِ من از تهدید و این حرفا گذشته..... آروین_ دوره منم می رسه .. راستی امشب از این یارو خبری نیست!..... آنیل مکث کرد و پرسید: کدوم یارو؟!.. اروین_ همین که هنوز از گرد راه نرسیده فکر کرده این خونه ارث باباشه راه به راه دستور میده..بنیامینو میگم!.. آنیل ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد..او بنیامین را توی مهمانی دیده بود..ولی به آروین چیزی از این موضوع نگفت...... اروین_ من میرم تو اتاقم آفرین و دیدی بهش بگو یه مدت جلوی چشمم افتابی نشه................. آنیل_ سخت نگیر تو ام ....خودش فهمیده چکار کرده شورشو در نیار!.. آروین_ حیف که حال وحوصله شو ندارم وگرنه می موندم و حالیت می کردم شورشو در اوردن یعنی چی!..شک ندارم همه ی این اتیشا از گور تو یکی بلند میشه!..معلوم نیست داری چه غلطی می کنی..بیچاره عمه........ آنیل_ تو مگه خوابت نمی اومد؟!..برو بکپ بذار منم به کارم برسم..... آروین_ زهرمار، بار اخرت باشه عین خر جفت پا می پری وسط حرفم!.. آنیل خندید و چیزی نگفت..اروین در حالی که سرش را تکان می داد از اتاق بیرون رفت!.. لبخند آنیل خود به خود محو شد!..به حالت قبل بازگشت....فرصت زیادی نداشت..قبل از اینکه مزاحم بعدی سر برسد متن ایمیل را آماده کرد.... انگشتانش ماشین وار روی صفحه ی کیبورد حرکت می کردند..متن را یک بار از اول مرور کرد و روی دکمه ی ارسال کلیک کرد!.. پیام با موفقیت ارسال شد.......... نفسش را بیرون داد..نگاهی به ساعت مچیش انداخت!..بی صبرانه منتظر بود..پنجره ی دریافت ایمیل روی صفحه ی مانیتور لپ تاپش بالا امد..نفسش را در سینه حبس کرد..روی پنجره کلیک کرد..صفحه باز شد..متن را کامل خواند..لبخند زد و خودش را به عقب پرت کرد..سرش را بالا گرفت..به صورتش دست کشید..حسابی عرق کرده بود........ گردنش را به چپ و راست چرخواند..از صدای تیریک، تیریک ِ رگ های خشک شده ی گردنش خوشش آمد..در حالی که از روی صندلی بلند می شد آلبوم ترانه های گلچین شده را باز کرد..از سر عادت روی آهنگ شماره 9 کلیک کرد....آهنگ play شد..... به بدنش کش و قوس داد و انگشتانش را در هم قلاب کرد..در اتاقش را قفل کرد..شلوارش را در اورد..کمر شرت چسبان و اسپرت مشکی رنگش را گرفت و هر دو انگشت شصتش را یک دور لب آن چرخاند!.... صدای خواننده در سرش پیچید..زیر لب زمزمه کرد: غروبم، مرگه رو دوشم طلوعم کن، تو می تونی تمومم...سایه می پوشم شروعم کن، تو می تونی ساعت نزدیک به 5 صبح بود و احساس خواب آلودگی نمی کرد..برعکس دوست داشت با تمام انرژی دور باغ را بدود..امشب خواب با او بیگانه بود..فقط امشب......... شدم خورشید ِ غرقِ خون میون مغرب ِ دریا منو با چشمای بازت ببر تا مشرق ِرویا به شکم روی زمین دراز کشید..کف هر دو دستش را روی زمین گذاشت و آرنجش را بالا آورد..لبانش را روی هم فشار داد و جسمش را با هر دم و باز دم، به بالا و پایین حرکت داد.. جسمش از روی عادت نرمش ها را پشت سر هم انجام می داد ولی ذهنش..پر بود.....پر بود از خاطراتش.......در دل با خواننده همنوا شد .......... دلم با هر تپش با هر..... شکستن داره می فهمه که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه نفس زنان روی زمین غلت زد..اینبار به پشت خوابید..پاشنه ی هر دو پایش را لب تخت گذاشت..دستانش را درهم قلاب کرد..کمرش را هماهنگ بالا کشید..تنش از عرق خیس بود.. چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست نشست..آرنج دست راستش را روی زانو گذاشت .. با دست چپ موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود به عقب هدایت کرد..چشمانش را بست..با انگشت شصت و اشاره ی دستش پشت پلکانش را فشار داد...... تو خوب سوختنو می شناسی سکوتو از اونم بهتر من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر آه کشید..با هر دو دست صورتش را پوشاند!..او در گذشته هیچ چیز نداشت..از گذشته فرار می کرد..ماندنش در کوچه پس کوچه های خاطراتش بی فایده بود..او خاطره ای نداشت..خاطراتش یک شب ِ سوختن و نابود شدند....ولی حالا..بعد از این همه مدت......... می خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم دوباره تو حریر تو مثل چشمات ابری شمرمان ببار بارون فصل 5 به ساعتش نگاه کرد..چیزی تا اذان صبح نمانده بود..ترجیح داد قبل از هر چیز دوش بگیرد.... باز هم همان شلاق نوازشگر....و اینبار پشت چشمان بسته و پلک های خاموش، صحنه هایی از اتفاقات امشب را می دید..جزء به جزء ..بعد از این همه وقت به این مراسم های تکراری عادت داشت..... پوزخند زد..ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا.ن!........ آروین سرش داد می زد که تو از همه چیز باخبر بودی و چیزی نگفتی..و آنیل انکار می کرد..ولی این حقیقت ماجرا نبود.......لبخند زد..چشمانش را باز کرد..باز هم خودش را درون همان آینه می دید.. آروین هیچ چیز نمی دانست..نمی دانست که آنیل شاهد چه چیزهایی بوده و مراسم امشب کمترین چیزش را نشان داده بود..کمترین و کمرنگ ترین اتفاقاتش را.... او به چشم شاهد قربانی شدن دختران ِ بی گناهه زیادی بوده است.. که تنها جرمشان باکرگی و پاکی ِ جسم و روحشان بود.. شیطان علیه انسان می جنگد..انسانی که باعث شد شیطان از بهشت رانده شود..انسانی که باعث شد خداوند او را از خود براند..شیطان در دل ِ سیاه و چرکینش کینه دارد..از انسان.... او فریاد می زند که خودت را بکش..شیطان فریاد می زند.....برای همین است که ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا.ن خود را انسان نه..بلکه حیوان می پندارند و از این بابت ابراز خوشحالی می کنند.. خوی حیوانی را در خود پرورش می دهند و قوی می سازند تا در مقابل انسانها بایستند..آنها شیطان را خدا نه..بلکه نمادی برای رسیدن به ازادی می دانند..اما این اسمش ازادی نیست تنها رذالت است!.. شیطان در صدد نابودی انسان به پا خواسته..او به اخرت ایمان ندارد..و فریاد می زند هر که دنیای مرگ را تجربه کند باز می گردد چون دنیای کثیفش هنوز کامل نشده است.... آنیل همه ی اینها را می دانست..ولی حضورش بین چنین افراد ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت و حیوان صفتی الزامی ست..او رسالتی به گردن دارد که هیچ کس از ان باخبر نیست..تنها خود و خدایش........ امشب با تمام اتفاقاتش گذشت..حضور دخترها غیرمنتظره و خارج از برنامه ی انیل بود ولی گذشت..خواسته خدا بود که از ان جهنم نجات پیدا کنند..آنیل راه و رسم گروهی که درش فعالیت می کرد را بلد بود ولی آروین و دخترها.............. تمام نگرانیش ازهمین بود..آنها چیزهایی را دیده اند که نباید می دیدند..شاهد اتفاقاتی بوده اند که نباید...... از اول هم می دانست که اروین اینکاره نیست..شهامتش را ندارد..قصدش چیز دیگری بود ولی طبق تصوراتش پیش نرفت......... دوش اب را بست و از حمام بیرون امد!....صدای اذان را شنید..مسجد ِ محل، فقط 1 کوچه با انها فاصله داشت.. دست و صورتش را کامل خشک کرد..موهایش هنوز خیس بود..مجبور شد سشوار بکشد..لباسهایش را پوشید............از اتاق بیرون رفت و وضو گرفت ..طبق عادت در اتاقش را قفل کرد..سجاده ش را از کمد بیرون اورد..اینبار بدون آنکه به تصویر دخترک نگاه کند آن را برداشت و درون جیب پیراهنش گذاشت..قلبش یک امشب را دیگر گنجایش نداشت..همین درد برای از پا در آمدنش بس بود.... 2 رکعت نماز صبحش را در ارامش خواند..تسبیح عقیق سفیدش را برداشت..بویید..بوی گل مشامش را پر کرد..چه لذتی داشت بوی عطر محمدی.... تسبیح را بوسید..سجده کرد..تسبیح در دست راستش بود و پیشانیش بر مهر بزرگ و معطرش.. در دل خواند:ي َأَيهَُّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّمَا الخَْمْرُ وَ الْمَيْسرُِ وَ الْأَنصَابُ وَ الْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون‏ (اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، شراب و قمار و بت ها و گروبندى با تيرها پليدى و كار شيطان است، از آن اجتناب كنيد تا رستگار شويد.............سوره مائده ایه 90) چشمانش را بست..هنوز هم به حالت سجده بود..لرزان زمزمه کرد: خــدایا .. شیطان رو از درگاهت بیرون کردی به خاطر انسان..اما انسان با تو چه معامله ای کرد؟..با شیطان متحد شد و در مقابلت ایستاد..شیطان بر او سجده نکرد ولی انسان بر شیطان سجده کرد..خدایا قربون صبر و تحملت برم..چطور می بینی و دم نمی زنی؟!..چطور خیانت بندگانت رو می بینی و کاری نمی کنی؟!........ سرش را از روی مهر برداشت و دستانش را رو به اسمان بلند کرد و اینبار کمی بلندتر زمزمه کرد: خدایا از ما زمینیان ِ خاکی نشین، امتحانی نگیر که نتونیم ازش سربلند بیرون بیایم..خدايا لذت و شيرينی محبتت رو به همه ی بنده هات نشون بده.....کمکم کن خدایا..به این بنده ی خاطی و گناهکارت کمک کن.......دستش را به صورتش کشید و در دل آمین گفت!.. تصویر را از توی جیب پیراهنش بیرون اورد..نتوانست رخ دلنشینش را ببیند و لبخند نزند..نگاهش در نگاهه دخترک گره خورد.. در دل نجوا کرد: اخه من باید با تو چکار کنم؟!..تویی که دنیامو گرفتی توی دستات..تویی که شدی دنیای آنیل..من با تو چه کنم؟!.......... نگاهش روی لب های خندون و خوش فرم دخترک خیره ماند..چشمانش را برای چند ثانیه ای کوتاه بست و با یک نفس عمیق باز کرد..تند و شتاب زده تصویر را درون سجاده برگرداند.. و بر سر خود و به صاحب تصویر غر زد: واسه همینه که نمی خوام به صورتت نگاه کنم..دیوونه م می کنی..دیوونه م می کنی و خودت از هیچی خبر نداری..... سجاده ش را درون کمد گذاشت و درش را قفل کرد....... و اخرین جمله را در دل زمزمه کرد: خوش به حالت که تو بی خبری موندی و مثل من میون این همه حرف و حدیث دست و پا نمی زنی....خوش به حالت دنیای من!........ ************************************* « سوگل » سارا_ وای دیگه نا ندارم همینجا خوبه بشینیم نفسم جا بیاد!.. زیر اندازو انداختیم زیر یکی از درختا و نگار رو به سارا گفت: یه کم راه برو چربیات اب شه!..باز خوبه شکم نداری ولی از پشت عین ماشینای صندوق داری هستی که ............... با مشتی که سارا بی هوا پروند سمتش، نگار قهقهه زد و جا خالی داد!.. ************************************************** نگار_ حقیقت تلخه!..مانتوی چسبون هم که می پوشی.. همه ی زار و زندگیت زده بیرون.. سارا_ به تو چه آخه؟!..باز مانتوی من یه کوچولو از سر زانوهام بالاتره تو که تا یه وجب زیر ناکجاآبادته چی میگی؟!.قلمبه سلمبه انداختی بیرون خجالتم نمی کشی!.......... نگار خودشو پرت کرد کنار سارا و به شوخی با ارنجش زد تو پهلوش.. نسترن_ بسه، باز که شروع کردید!.. به شوخی و خنده هاشون نگاه می کردم و من هم سعی داشتم مثل نگار و سارا خودمو بی خیال نشون بدم و لبخند بزنم.. ولی تو دلم غوغایی بود........دیشب بنیامین برنگشت ویلا..اعصابم خرد بود....آفرین هم می خواست امروز باهامون بیاد ولی آروین اجازه نداد..تو قضیه ی دیشب همه ی ما مقصر بودیم و دلم نمی اومد آفرین تنها مجازات بشه!..روشو هم نداشتم برم و با داداشش حرف بزنم..................... نگار_ اِ سوگل نامزدتم که اینجاست!.. مثل برق گرفته ها تو جام پریدم و سرمو بلند کردم..بنیامین بود..با یه لبخند بزرگ روی لباش..داشت می اومد سمتمون!..به نسترن نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم و نگاهش تیز روی بنیامین بود!.. بنیامین_ سلام خانم خانما.....پدرم در اومد تا پیداتون کردم! اینجا چکار می کنید؟!.. نسترن بلند شد ..با دیدن حالت تهاجمی که به خودش گرفته بود تند بلند شدم و کنارش ایستادم!.. سینه به سینه ی بنیامین ایستاد و گفت: به تو چه ربطی داره؟..هان؟!..بزن به چاک تا زنگ نزدم پلیس بیاد..د ِ یالا!....... بنیامین مات و مبهوت تو چشمای نسترن خیره شد..یک دفعه پقی زد زیر خنده و خنده ش به قهقهه تبدیل شد.. بنیامین_ باز که تو رم کردی خواهر زن!..پلیس؟!..خب زنگ بزن بیاد منو از چی می ترسونی؟!..اصلا معلوم هست مشکل تو با من چیه؟!.......... و مچ دست منو گرفت و گفت: سوگل زن منه تو که هیچ باباتم نمی تونه جلوی منو بگیره.... تنم می لرزید..بدبختانه جایی بودیم که کمتر کسی از اونجا رد می شد..بیشتر به خاطر زمین سرسبزش و رودخونه ای که کنارش بود بچه ها اینجا رو واسه پیک نیک انتخاب کرده بودند!.......... از یاداوری دیشب و بنیامین و اون دختر، دوست داشتم دستمو مشت کنم و بزنم توی دهنش..اون لحظه به قدری عصبانی بودم که اگه دستمو نگرفته بود شک نداشتم اینکارو می کردم.... با اون یکی دستم که ازاد بود زدم تخت سینه ش و گفتم : ولم کن روانی..چی از جونم می خوای؟!.. بنیامین پوزخند زد..کشیده شدم سمتش..یک لحظه احساس کردم مچ دستم تو حصار انگشتاش خرد شد..رنگم پریده بود و بدتر از اون اینکه ازش می ترسیدم..اونم یکی از ادمای همون مهمونی بود..یکی از همون ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا و همین به ترسم دامن می زد!.. نسترن با کیفش محکم زد به شونه ی بنیامین: ولش کن کثافت..برو گورتو گم کن تا یه کار دستت ندادم..گمشو عوضی!....... بنیامین خندید..از صدای بلندش گوشم سوت کشید.. بنیامین: حرص ِ چی رو می زنی؟!..من و سوگل زن و شوهریم ممکنه مثل همه ی زن و شوهرا یه وقتایی بینمون اختلاف به وجود بیاد این به خودمون مربوطه و می دونیم چطور رفعش کنیم!.... و رو به من گفت: راه بیافت عزیزم..باید باهات حرف بزنم!...... نسترن که دیگه از فرط عصبانیت سرخ شده بود کیفشو پرت کرد رو زمین و استین بنیامین رو گرفت و کشید:تو غلط اضافه کردی..مرتیکه ی بی همه چیز فک کردی از کثافتکاریای ِ دیشبت خبر ندارم؟!..اینکه تو هم بین اون خوکای کثیف بودی و با یه دختر از قماش خودت می پریدی؟............ صورت بهت زده ی بنیامین رو که دید پوزخند زد: هه..چیه؟..فک کردی همه مث خودت خرن، آره؟..یکی از دوستای مشترک من و سوگل دیشب اتفاقی توی اون مهمونی بوده و دست بر قضا تو رو اونجا می بینه.. راپورتتو تمام و کمال داده حواست به خودت باشه!..حالا هم بزن به چاک تا خبرشو به گوش پلیسا نرسوندم و دودمانتو به باد ندادم..همین یه شهادت کوچیک کافیه که پلیس بریزه تو اون ویلا و کارتونو یکسره کنه..یالا شرتو کم کن....... تا حالا نسترن رو انقدر عصبانی ندیده بودم..می لرزید..دستاشو مشت کرده بود و چاره نداشت همون دست گره کرده ش رو تو صورت بنیامین فرود بیاره.... بنیامین منو ول کرد و خیز برداشت سمت نسترن که ناخوداگاه بینشون سد شدم .. داد زد: ببند اون دهنتو بی شرف تا خودم نبستمش!..تو گ.و.ه خوردی یه همچین چیزایی رو به من نسبت میدی.... نسترن_مراقب حرف زدنت باش!..هه..که می خوای بگی از هیچی خبر نداری و اونی هم که تو مهمونی بود تو نبودی اره؟!.. بنیامین خواست منو بزنه کنار که نذاشتم..محکم جلوشون ایستاده بودم..شک نداشتم برم کنار کم ِ کمش یه سیلی می خوابونه تو صورت نسترن که اگه اینکارو می کرد ابرو براش نمی ذاشتم و هست و نیستشو به باد می دادم!........ بنیامین_ زر نزن، من اصلا نمی دونم داری از چی حرف می زنی..برو کنار سوگل..برو کنار تا حالیش کنم با کی طرفه..دختره ی ........... نفس نفس می زدم..در آن ِ واحد سه حس رو به وضوح در خودم می دیدم..نفرت..خشم..ترس....... و همین سه احساس در یک خط ثابت، کافی بود که بزنم به سیم آخر و با فریاد ِ « خفه شو » سیلی محکمی بخوابونم زیر گوشش و پرتش کنم عقب!........ بنیامین چند قدم رفت عقب و در حالی که دست چپشو گذاشته بود روی گونه ش مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. نسترن بازومو گرفت و زمزمه کرد: سوگل........... چشمام می سوخت..دلم می خواست قدرتشو داشتم برم جلو و انقدر بزنمش تا صدای سگ بده بی همه چیز...... با چشمای خودم توی مهمونی دیده بودمش و حالا انکار می کرد..به خواهرم توهین می کرد..به من..به شعورم..به خانواده م ..به همه چیزم....چه راحت تونست بازیم بده..چه راحت به ریشمون خندید..بازم از رو نمی رفت؟!..انکار می کرد؟!........ دندوناشو روی هم فشار داد..دست راستشو مشت کرد و هجوم اورد سمتمون که هر 4 نفرمون جیغ کشیدیم و یه قدم رفتیم عقب.. ولی دست بنیامین با فریاد یک نفر از پشت سر تو هوا خشک شد: هی، وایسا بینم مرتیکه!...... *********************************************** یکی دست چپشو گرفته بود..بنیامین برگشت و تا خواست بفهمه که اون شخص کیه مشت محکمی حواله ی صورتش شد و با یک چرخش نقش زمین شد!..... وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهنم..شدت ضربه به قدری زیاد بود که بنیامین قدرت بلند شدن از روی زمین رو نداشت..فقط ناله می کرد و صورتش رو دو دستی چسبیده بود!....... نگاهمو از روی بنیامین بالا کشیدم..آنیل با صورتی سرخ و عصبانی جلومون ایستاده بود..دستش هنوزم مشت بود..آب دهنمو به سختی قورت دادم..نگاهم روی رگ های متورم و عضله های قطورش خیره بود.. بنیامین تلو تلو خوران بلند شد و ایستاد..گونه ی چپش قرمز شده بود و از گوشه ی لبش خون زده بود بیرون!.... انگشت اشاره شو جلوی آنیل تکون داد: یه روز..یه جایی..جواب اینکارتو میدم..نتیجه شو می بینی عوضی..بد می بینی..بد............. نگاهش چرخید سمت من..با اون سر و وضع پریشون واقعا ترسناک شده بود..پوزخند زد و گفت:از دست من خلاص نمیشی..اینو یادت نره!......... نگاهه وحشتناکی به تک تکمون انداخت و راه افتاد سمت ماشینش........از اونجا که دور شد یه نفس راحت کشیدم.. آنیل برگشت سمتمون و در حالی که نگاهش روی من بود گفت: چیزیتون که نشد؟!.. سرمو تکون دادم..نمی دونم چرا ولی از نگاهش خجالت کشیدم..این بار سوم بود که من و بنیامین رو تو بدترین وضعیت ِ ممکن غافلگیر می کرد!....... آنیل_ اومده بود ویلا سراغتونو می گرفت آفرین ادرسو بهش داد..به خاطر دیشب و اتفاقاتش احساس خوبی بهش نداشتم واسه همین چند دقیقه بعد پشت سرش راه افتادم....مثل اینکه حضورشو انکار می کنه درسته؟!.. نسترن_ حالا حالا ها دست بردار نیست..می دونستم همینکارو می کنه!.. سارا_ بچه ها برگردیم دیگه، گردش زهرمارمون شد...... زیر اندازو جمع کردن و راه افتادن سمت ماشین....نسترن سبدو برداشت و قبل از اینکه بره پیش بچه ها رو کرد به آنیل و با لبخند گفت: راستی یه معذرت خواهی و یه تشکر بهتون بدهکارم..اگه به موقع نرسیده بودید الان من و سوگل عین دوتا میوه ی له شده چسبیده بودیم به این چمنای ترو تمیز که با اب همین رودخونه باید جمعمون می کردن!.. آنیل لبخند زد و قبل از اینکه بخواد جوابشو بده نسترن رفت پیش نگار و سارا که کنار ماشین منتظرش ایستاده بودند.. آنیل رو به روم ایستاده بود..یه جورایی معذب بودم..احساس می کردم باید یه چیزی بگم.. سرمو زیر انداختم..سنگینی نگاهشو احساس کردم..نگاهمو که بالا کشیدم مسیر چشماشو منحرف کرد سمت رودخونه!..ناخوداگاه لبخند زدم......... - راستش منم باید ازتون تشکر کنم..شما سه بار شاهد بگو مگوهای شدید من و بنیامین بودید و از این بابت خجالت می کشم و ازتون معذرت می خوام..مهمونای خوبی براتون نبودیم..اون از قضیه ی دیشب که دردسر ساز شدیم واسه تون اونم از امروز با کاری که بنیامین کرد!.... صدای خنده ی ارومش تو گوشم پیچید: این چه حرفیه ..نه نیازی به تشکر ِ و نه لازمه که عذرخواهی کنید....دیشب همه چیز اتفاقی پیش اومد.. چه خود ما و چه حضور شما اونجا!.. نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و نپرسم: شما دیشب از کارایی که توی اون مهمونی می شد خبر داشتید؟!.. سکوت کرد..سرشو زیر انداخت..با بند چرمی که به دستش بسته بود بازی می کرد....یه شلوار گرمکن مشکی با سیوشرت ِ همرنگش ست کرده بود و آستیناش رو تا آرنج بالا زده بود.. داشتم نگاهش می کردم که بی هوا سرشو بلند کرد و نگاه خیره ی منو رو خودش غافلگیر کرد....از روی خجالت گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و سرمو زیر انداختم..این کار عادتم بود.. با یک مکث کوتاه گفت: ما فکر می کردیم که یه بالماسکه ی ساده ست!....اما خب.......نبود!....... نگاهش کردم..تو موهاش دست کشید..انگار که کلافه بود..به زور سعی می کرد لبخندشو حفظ کنه: این همه جای باصفا و شلوغ، چرا یه جای خلوتو برای پیک نیک انتخاب کردید؟!.. راه افتادیم سمت ماشین و در همون حال جوابشو دادم: پیشنهاد بچه ها بود..اگه می دونستم قراره سر و کله ی بنیامین پیدا بشه هیچ وقت قبول نمی کردم!...... چیزی نگفت.....رسیدیم پیش بچه ها..سوار شدم و نسترن حرکت کرد..آنیل هم با ماشین خودش پشت سرمون می اومد........ جلوی ویلا نسترن خواست پیدا شه که آنیل بوق زد و اشاره کرد بشینه!..خودش پیاده شد و در ویلا رو باز کرد..نسترن با تک بوقی که واسه تشکر از آنیل زد ماشینو برد تو حیاط ِ باغ و جلوی ساختمون نگه داشت.... ماشین آنیل هم پشت ماشین ما ایستاد....متعجب از صداهای بلندی که از داخل ساختمون می اومد پیاده شدیم.......آنیل که از اون همه سر و صدا جا خورده بود به خودش اومد و دوید سمت ساختمون..پشت سرش رفتیم!.. همه مون تو درگاه هال ایستادیم..... اروین کلافه طول وعرض مهمونخونه رو طی می کرد..آفرین اخم کرده بود و یه گوشه ایستاده بود..یه زن شیک پوش با نگاهی اشک الود ولی عصبانی وسط هال ایستاده بود و به آروین نگاه می کرد....و زن جوون و خوشگلی که کنار آفرین بود و سر و تیپش از نظر شیک پوشی و وقار شباهت بی حد و اندازه ای به همون زن داشت !....... با دیدن آنیل لبخند زد و با قدمهایی پیوسته به طرفش اومد و بازوشو گرفت.. _ سلام عزیزم....... آنیل ابرو در هم کشید و دستشو از تو دست اون دختر بیرون کشید!..... آنیل_ اینجا چه خبره زن دایی؟!.. پس اون زن مادر آروین بود..ولی این دختر کیه؟!..پیش خودم احتمال می دادم همون نامزد آنیل باشه....نازنین!......... _ دیگه می خواستی چی بشه زن دایی؟این پسر ابرو واسه من نذاشته.... آروین داد زد: ابروی چی مادر ِ من؟!..مگه من دخترم که بخواین به زور شوهرم بدین؟!.. آفرین لبخند زد ولی خیلی زود جلوی لباشو گرفت که آروین لبخندشو نبینه!.... ************************************************** مادرش با لحن ارومی گفت: پسرم..عزیزدلم..این چه حرفیه که می زنی؟..کسی که نمی خواد مجبورت کنه..تو یه نظر بیا این دخترو ببین..باهاش حرف بزن بعد اگه دیدی ازش خوشت نمیاد خب دختر که قحط نیست پسرم، می گردم یکی بهترشو واسه ت پیدا می کنم!.......... آروین_ مامان جان، حرف من یه چیز دیگه ست..من میگم فعلا زن نمی خوام و شما حرف خودتو می زنی؟ای بابا عجب گیری کردما!....... _ پسرم پس دل من چی ..دل پدرت چی؟!..29 سالته مادر پس کی وقتش می رسه؟!...... با دست به آنیل اشاره کرد و گفت: یه نگاه به پسر عمه ت بنداز..ماشاالله هزار ماشاالله فقط 1 سال از تو کوچیکتره ولی هم زنشو داره هم زندگیشو..به خودت بیا مادر من که بدتو نمی خوام!....... آنیل اخم کرد و گفت: زن دایی من خودمو در اون حد نمی دونم که بخوام تو کارتون دخالت کنم ولی خواهشا پای منو وسط نکشید..قضیه ی من و نازنین بحثش جداست!...... نازنین_ یعنی چی این حرف؟!.. آنیل _ یعنی همین که گفتم!..چرا هر کی تو این قوم می خواد زن بگیره پای منو می کشه وسط؟!..با اینکه همه تون خوب می دونید من به خاطر چی قبول کردم............ مادر آروین_ پسرم زن گرفتن که عار نیست شما دوتا چتونه آخه؟!....... آنیل با همون اخم روی پیشونیش چشماشو از روی حرص بست و سرشو زیر انداخت..بدون هیچ حرفی و بدون اینکه نیم نگاهی به کسی بندازه از کنارمون رد شد..نازنین هم که حالت ِ درهم و پریشون صورتش نشون می داد تا چه حد عصبی و ناراحته پشت سرش راه افتاد!....... آروین_ همینو می خواستی؟!..چرا هر بار پای آنیلو می کشی وسط؟..انگار واقعا واسه همه تون عادت شده!....... مادرش رو ترش کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت : مگه من چی گفتم؟..اونم عین ریحانه یه دنده ست، رو حرفشون نمیشه حرف زد......... آروین_ چرا این دختره رو با خودت اوردیش اینجا؟!..... _ اولا دختره نه و نازنین..ناسلامتی عروس عمه ت ِ .......دوما آنیل هم یکی مثل تو..جوونین کله تون باد داره..دختر به این خوشگلی و خانمی دیگه ناز کردن داره؟!....حالا خوبه که......... آروین_ بس کن مامان........ صدای فریاد آروین مادرشو بهت زده و ما رو میخکوب کرد!..... اصلا ما چرا اونجا وایسادیم؟..این یه بحث خونوادگیه و حضور ما شاید بقیه رو ناراحت کنه!.. موندن من تا اون موقع فقط محض ارضای کنجکاویم بود..بقیه هم لابد به همین خاطر مات و مبهوت خشکشون زده!..گرچه مادرش هنوز متوجه ما نشده بود..انقدری درگیر بحث خودشون بودند که متوجه نباشن!....... دست نسترنو کشیدم: بریم بالا، به ما که ربطی نداره!زشته اینجا وایسادیم....... نسترن که تازه به خودش اومده بود تند تند سرشو تکون داد.. ولی طبقه ی بالا هم صدای داد و هوار آنیل و نازنین شنیده می شد.....ما سمت دیگه ی سالن جلوی در اتاقمون بودیم که در اتاق آنیل به شدت باز شد و نازنین فریادزنان اومد بیرون و درو محکم به هم کوبید!...... نازنین داد زد: بالاخره یه روز این سکوت لعنتی رو می شکنم..فقط صبر کن و ببین!........ وسط راه همین که نگاهش به ما افتاد قدماشو اهسته کرد....نگاهش رنگ تعجب گرفت..لباشو از روی حرص فشرد و با عجله از پله ها پایین رفت!.... نگار_ ای بابا اینجا چه خبره؟..خیر سرمون خواستیم 2،3 روز بیایم اینجا خوش بگذرونیما..اون از روز اولش که کلا گند زدیم و خرد تو حالمون اینم از امروز..خدا سومیشو بخیر کنه!...... نسترن_ دیگه روز سومی در کار نیست همین فردا راه میافتیم سمت تهران!.... سارا_ آی قربون ِ دهنت نسترن....باور کن طی همین 2 روز نصف گوشت تنم آب شد!.... نگار خندید: حالا گریه نکن، تو خودتم می کشتی تو تهران 2 ساله انقدر اب نمی کردی دعاشو به جون نسترن کن که این سفر 2 روزه تونسته معجزه کنه!........ خندیدیم..سارا که حرصش در اومده بود افتاد دنبال نگار و نگارهم پا به فرار گذاشت و رفتند تو اتاق.. نسترن از خنده سرخ شده بود: جون به جونشون کنن ورژن اصلی ِ تام و جرین!....بیا بریم تو تا کار دست هم ندادن!....... منم خنده م گرفته بود..سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم: اگه از جاهای دیگه می خوره تو ذوقمون ولی وجود این دوتا توی این سفر نعمتی بود!.. نسترن_ اینو حقیقتا راست گفتی!...... با شنیدن صدای بلند نازنین از پشت سرمون، بهت زده سرجامون ایستادیم : بیا زن دایی، بیا با چشمای خودت ببین .. نازنین در حالی که دست مادر آروین رو محکم گرفته بود رو به رومون ایستاد..آروین و آفرین نفس زنان پشت سرشون از پله ها اومدن بالا....... نازنین نگاهی از سر حقارت به سرتاپای من و نسترن انداخت و گفت: پس بیخود نیست آنیل باهام چپ افتاده و آروین هم میگه که نمی خواد ازدواج کنه.....و با دست به ما اشاره کرد و لباشو کج کرد: معلومه از کجا داره آب می خوره!.. آفرین_ ببند دهنتو نازنین..تو حق نـ ........ مادر آروین_ بسه آفرین............... آروین_ مامان شما داری یـ .......... مادرش داد زد: خفه شو آروین......و با بغض گفت: دستت درد نکنه..خوب دستمزدمو دادی..چشممو روشن کردی!..... از چیزایی که به من و نسترن ربط می دادند هر دو پام به زمین خشک شده بود و دهن هردومون از تعجب باز مونده بود.. نگار و سارا از اتاق اومدن بیرون..در اتاق انیل باز شد .. توی درگاه ایستاد..برای یک لحظه نگاهم روش ثابت موند..موهاش پریشون بود و صورتش گرفته....اومد جلو و کنار آروین ایستاد....یه تیشرت ِ سفید استین کوتاهه جذب تنش بود..عضله های کلفتش از عصبانیت منقبض بودند!........ آنیل_ این سر و صداها واسه چیه؟!..... ************************************************ نازنین با بغض گفت:آنیل این دخترا کین تو ویلا؟!..با شماها اینجا چکار دارن؟!.. اخمای آنیل تو هم رفت و نگاهشو از روی نسترن تو چشمای من سوق داد..ولی فقط واسه چند لحظه ی کوتاه .. آنیل_ این خانما فقط دوستای آفرینن....... نازنین پوزخند زد و مادر آفرین رو کرد به آنیل و گفت: من فقط یکی دو بار نسترنو دیدم ولی اینکه چندتا دختر بخوان تو یه ویلا با دوتا پسر مجرد بمونن از نظر من در شان دخترای با اصل و نصب نیست......... چشماشو باریک کرد و از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به ما 4 نفر انداخت..لحنش بوی حقارت می داد..تلخ بود و این تلخی رو به بدترین شکل ممکن با چند کلمه ی به ظاهر ناچیز ولی سنگین، به کاممون پاشید: به سر و شکل این دخترا نمی خوره خانواده دار باشن..وگرنه اینجا بین 2 تا پسر موندگار نمی شدن..تمومش واسه گول زدن پسرای ساده لوح و زودباوری مثل شماهاست!.. خدا می دونه که با حرفاش چندبار وجودمو لرزوند و خردم کرد .. نمی دونم ..نمی دونم با چه جسارتی زانوهامو صامت نگه داشته بودم تا بتونم تو چشمای وقیحش خیره بمونم اما سکوت کنم!.. به صورت نسترن نگاه کردم که چطور از عصبانیت سرخ شده بود و لباشو روی هم فشار می داد .. خواهرم حرمت نگه می داشت..مثل من..مثل نگار و سارا که اشک توی چشماشون جمع شده بود و لب فرو بستند تا به احترام افرین هم که شده جواب این زن کوته فکر رو ندن!.. نسترن بغض داشت..مثل من چونه ش می لرزید..همه ی رفتاراش رو می شناختم و می دونستم الان سخت داره جلوی خودشو می گیره تا حرفی نزنه!.. امروز به اندازه ی کافی از جانب بنیامین کشیده بودم..و هنوز هم اون ناراحتی رو تو وجودم داشتم و با شنیدن این حرف های نامربوط و تهمت های بی پایه و اساس تنم خود به خود می لرزید و تو دلم فریاد می زدم که ای کاش می تونستم جواب این نگاه های بی شرمانه رو بدم....ولی منم می ترسیدم..مثل نسترن.. اینکه لب باز کنم و حرمت شکنی کنم!.....به خاطر آفرین..فقط همین!.....ولی سخت بود..واقعا سخت بود!..... آروین_ مامان دیگه داری شورشو در میاری..تمومش کن.. -- پسرمو دارن دستی دستی ازم می گیرن حواسم نباشه معلوم نیست تهش سر از کجاها که در نمیاری!.. آنیل به صورتش دست کشید و چشماش رو بست و بعد از چند لحظه باز کرد..مثل کسی که بخواد فریاد بزنه ولی داره به سختی جلوی خودشو می گیره که طغیان نکنه در همون حد سرخورده و بی تاب بود.. آروین که به نفس نفس افتاده بود صداشو بلند کرد و گفت: سرخود پاشدی اومدی اینجا تا اوقات همه مون رو تلخ کنی؟..گفتی زن بگیر گفتم نمی گیرم وسلام..دیگه چرا به این بنده خداها توهین می کنی؟!.. -- تو و انیل اینجا تنهایین..چرا 4 تا دختر باید با شماها شب و روزشون رو بگذرونن؟..مگه بی صاحابن؟!..خونه زندگی ندارن که بیان بین شما دوتا زندگی کنن؟!..ما اینجا ابرو داریم نذار این دم اخری که داریم میریم مردم پشت سرمون حرف در بیارن!.. همون لحظه آنیل کنترلشو از دست داد و همچین اروین رو از جلوش پس زد که شونه ش محکم خورد به دیوار و صدای جیغ نازنین بلند شد.. تخم چشماش سرخ ِ سرخ بود..رگ گردنش متورم شده بود و فکش رو به قدری محکم روی هم فشار می داد که عضلاتش به وضوح دیده می شد..انگشت اشاره ش رو جلوی زن داییش تکون داد..چندبار بدون هیچ حرفی..انگار با همون نگاهه پر از غیظ و نفرت حرف ها داشت واسه گفتن .. چشمای مادر آروین از حدقه بیرون زده بود..آنیل در حالی که چشماش رو تو نگاهه اون زن زووم کرده بود شمرده شمرده با لحنی که بوی خشم می داد گفت: دیگه بس کن..هر چی خواستی گفتی و به خیالت که این جماعت لالن و نمی تونن جوابتو بدن آره؟.. و محکمتر و بلندتر از قبل مسلسل وار جملاتش رو به زبون اورد: میگم « لطفا » چون می خوام مثل این دخترا حرمت نگه دارم..میگم « لطفا » تا یه فرقی بین کلام من وشما باشه..مرز میذارم بینش ..مرز گذاشتن بین حرفا و حد و حدودا رو ببین و حرفی نزن که بعد، از گفتنش پشیمون بشی....این مردم اگه بخوان حرف درست کنن اینکارو می کنن چه با بهانه، چی بی بهانه..وجود 4تا دختر توی این خونه چیزی رو عوض نمی کنه..به درک بذار حرف در بیارن..بذار انقدر بگن تا تو وهم و خیالاتشون غرق بشن و نفسشون ببره..اگه به حرف اینا باشه نفسم نباید بکشی تا مبادا خفت ابروتو بگیرن و وسط همین میدون وصلت کنن به چوبه ی دار..شما دنبال بهانه ای تا آروین رو به کاری که نمی خواد مجاب کنی خیلی خب.. ولی حق نداری به کسی تهمت بزنی..حق نداری توهین کنی زن دایـــی!..حق نـــداری!.. نگاهه انیل هنوز تو چشمای مات ِ اون زن بود که نازنین با همون بغض توی گلوش ولی با ظاهری مظلومانه گفت: عزیزم ما که منظوری نداشتیم..من نامزدتم حق دارم که روی شوهرم تعصب داشته باشم....با دست به ما اشاره کرد و گفت:من کاری به این دخترا ندارم.. ولی تعصباتمو پای علاقه م بذار آنیل.. نسترن که دیگه نقطه ی جوشش به حد نصاب رسیده بود رو به نازنین با صدای لرزونی گفت: خانم محترم.. شاید توهین کردن واسه شما که خودتو از ما بهترون می دونی راحت باشه ولی ما انقدر شعور داریم که نخوایم دهنمونو مثل خودتون باز کنیم و هر چی دلمون خواست بریزیم بیرون.... و رو به مادر آروین که با اخم ما رو نگاه می کرد گفت: ما نه بی صاحابیم و نه اواره، که بخوایم شخصیت خودمونو له کنیم و این حرفای صدمن یه غازو بشنویم!..یه چند روز اینجا مسافر بودیم و توی این خونه مهمون، ولی دیگه با وجود این حرفا از نظر من درست نیست بیشتر از این لفتش بدیم و بمونیم تا امثال شماها بتونن خیلی راحت به دیده ی حقارت نگامون کنن!...... نگار و سارا رفتن تو ..ما هم خواستیم بریم که انیل صدامون زد.. صداش گرفته بود و نگاهش به ما رنگی از شرمندگی داشت: فقط یه سوتفاهم بود..می دونم این حرفا ناراحتتون کرده ولی............. من که می دیدم نسترن بغض کرده طاقت نیاوردم و خودمم که دلم پر بود و پی بهانه می گشتم تا خالیش کنم در جواب انیل محترمانه گفتم: من و خواهرم شما رو درک می کنیم..وجود ما اینجا از اولشم درست نبود و صورت خوشی نداشت!..شاید اگه ما هم جای زن دایی و نامزدتون بودیم همین برداشتو می کردیم..ولی بهتره ما بریم اینجوری حرفی نمی مونه ما هم راحت تریم!.... آروین جلو اومد و درحالی که سرشو زیر انداخته بود آروم گفت: من از جانب مادرم و نازنین ازتون معذرت می خوام.. به هر جون کندنی بود یه لبخند کمرنگ ولی سرد نشوندم رو لبام..سرمو زیر انداختم و گفتم:نیازی به عذرخواهی نیست..این مدت هم به اندازه ی کافی باعث زحمتتون شدیم..قصدمون این بود که فردا حرکت کنیم ولی حالا..میندازیمش جلو.. *********************************************** رو به مادرش کردم و با یه لبخند خشک رو لبام و آرامشی که سعی داشتم تو کلامم حفظش کنم گفتم: از طرف خودم و خواهرم ازتون معذرت می خوام که ناخواسته باعث شدیم شما درموردمون فکرای بدی بکنید.......با اجازه!.... هیچ کدوم چیزی نمی گفتند..فقط اخم ِ روی پیشونیشون و نگاهی که هیچ رنگ و بویی از شرمندگی نداشت!..هر حرفی بود زدن و ما هم گوش کردیم..اونها چی داشتن که بگن؟.. و ما در جوابشون چیا گفتیم؟!..به قول آنیل مرز بود بین حرفامون که حرمتها شکسته نشه.. دست نسترن رو گرفتم و رفتیم تو اتاق..همین که درو بستم صدای هق هقش بلند شد..بغلش کردم..بغض منم شکست....نسترن از تهمت بیزار بود.... گرچه تو چشمای منم اشک حلقه بسته بود ولی سعی داشتم نشونش ندم و بگم که بی تفاوتم..گرچه نمایان بود و درخشش رو نمی تونستم کاری کنم ولی برای اروم کردن خواهرم مجبور بودم ناراحتیمو پنهون کنم!..... -نسترن..خواهری اروم باش........ سرشو از تو بغلم بیرون اورد و با حرص دندوناشو روی هم فشار داد: چطور سوگل؟..چطوری اروم باشم؟..هر چی لایق خودشون بودو بار ما کردن..دیدی؟..واقعا از مادر آفرین توقع نداشتم..درسته منو نمی شناسه ولی حق نداره وقتی رو کسی شناخت نداره اینطوری درموردش قضاوت کنه!..حتی اون نازنین احمق!.... نگار هم پشت حرفو اورد و گفت: حق با نسترنه..من که دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم این قوم عجوج مجوج رو تحمل کنم..انگار اسمون پاره شده این دوتا بــا اصـــل و نصــــب افتادن پایین که بقیه بلانسبت بی پدر و مادرن!.. من و سارا میون اشک خنده مون گرفت..نسترن و نگار از ته دل عصبانی بودن و حرفاشونو با غیظ می زدند.....لبخندو که رو لبای ما دیدند چند لحظه مات توی چشمامون خیره موندن و..یک دفعه هردوشون پقی زدند زیر خنده!..... نگار رو به سارا کرد و با خنده گفت: مرض، بالاخره گریه می کنی یا می خندی؟!....پوفی کشید و ادامه داد: وااااااای دارم دیوونه میشم..چطور وایسادم تا هر چی خواستن بگن؟!.. دلم می خواست با همین ناخنام چشای اون دختره ی دریده رو از کاسه در بیارم..ولی به جون مامانم فقط به خاطر افرین هیچی نگفتم..... سارا_ من که کلا لال شده بودم..واقعا یه ادم تا چه حد می تونه وقیح باشه؟!.... نسترن اشکاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید: خیلی خب به جای این حرفا پاشید لباساتونو جمع کنید..هرجور شده تا شب راه میافتیم!..... سارا_ من گشنمه...... نگار_ حیف که منم گشنه م شده وگرنه یه تیکه ی چرب و چیلی مهمونت می کردم!.. سارا اخم کرد: مرض تو جونت که هیچ رقمه از رو نمیری!... - من میگم بریم تو روستا یه چیزی بخوریم..حال و هوامونم عوض میشه..بعد که برگشتیم وسایلمونو جمع می کنیم..... نسترن_ اگه ماشین بنزین داشت همین الان راه میافتادیم ولی باکش خالیه باید از یه جایی گیر بیارم!.. نگار_انقدری نداره که تا یه پمپ بنزینی جایی بکشه؟!.. نسترن_ نه....فک کنم اخرش مجبورم به یه کدوم از این پسرا رو بندازم!.. ******************************************* ناهارمونو تو روستا خوردیم..چند جور غذای محلی و خوشمزه..میرزا قاسمی که از بادمجون و گوجه فرنگی و سير و تخم مرغ و ادويه و رب درست شده بود.. و باقلا قاتق که غذای مورد علاقه ی نگار بود..من ونسترن از هر دوشون خوردیم..واقعا عالی بودند.. بعد از اون کمی توی روستا گشتیم و چند تا کاردستی مثل کلاهه حصیری و عروسکای خوشگل که کار دست اهالی همین روستا بودند رو جای سوغاتی خریدیم.. نسترن یه قالیچه ی خوشگل خرید که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت با نقش وان یکاد....نمی دونم چرا ولی تموم مدت که بیرون بودیم احساسم بهم می گفت یکی ما رو گرفته زیر ذره بین و داره نگاهمون می کنه ..خیلی خوب حسش می کردم.. ولی خدا رو شکر اتفاقی نیافتاد.......همون اتفاقی که به کابوس زندگیم، بنیامین ربطش می دادم .. دست پر برگشتیم ویلا....همه توی سالن نشسته بودن و سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود........ آنیل زودتر از بقیه متوجه ما شد..نسترن یه قدم رفت جلو و کاملا معمولی گفت: شرمنده ولی تو باک ماشینمون بنزین نیست اگه که اشکالی نداره و براتون مقدوره........... سکوت کرد..آنیل با سر به اروین اشاره کرد و رو به نسترن گفت: نه این چه حرفیه الان اروین ترتیبشو میده.... نسترن تشکر کرد و پشت سر آروین رفت بیرون..ما هم خواستیم برگردیم بالا که آنیل گفت: سوگل..خانم!.......... برگشتم و نگاهش کردم..ولی نگاهه گرفته ی اون میخ چشمام بود و این من رو معذب می کرد..سرمو زیر انداختم که آرومتر از قبل گفت: خواهش می کنم از روی عصبانیت تصمیم نگیرید..من بهتون حق میدم اما..رفتنتون اونم اینطور..آخه.... کلافه بود..تو موهاش دست کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد..در مقابلش فقط سکوت کردم..حرفامو بهش زده بودم..موندمون جایز نبود و خودشم اینو خوب می دونست..مخصوصا با وجود نازنین و مادر آروین که هنوزم نگاهشون به ما خصمانه که نه ولی دوستانه هم نبود!....... سنگینی نگاهه آنیل روم بود..سرمو بلند نکردم..زمزمه وار گفتم: ما که بریم برای همه مون بهتره....بااجازه!.. پشتمو بهش کردم تا دنبال بچه ها برم که گفت: پس یه کم صبر کنید اروم که شدید راه بیافتید..باشه!..... برگشتم ..اینبار سرمو زیر ننداختم..توی چشماش هم نمی تونستم زل بزنم..نگاهم به یقه ی تیشرتش بود که خیلی کوتاه گفتم: قراره شب حرکت کنیم...... و بدون اینکه فرصت دوباره ای بهش بدم تا بخواد چیزی بگه، قدمامو تند کردم و از پله ها بالا رفتم.... ************************************** شب شده بود..نسترن گفت بین راه یه چیزی می خوریم..تا اون موقع هنوز آفرینو ندیده بودم..وقتی هم که از روستا برگشتیم تو سالن نبود.. خدا رو شکر توی اتاق حموم شخصی بود..قرار بر این شد که عصر حموم کنیم و بعد راه بیافتیم..2 روز بود حموم نکرده بودم و حتی بدم می اومد تو اینه به خودم نگاه کنم..اخرین نفر من رفتم و بعد از 20 دقیقه اومدم بیرون..... داشتم موهامو خشک می کردم که یکی آروم زد به در... ************************************************ نسترن دکمه های مانتوشو می بست، یکی از دستاش بند مانتوش بود که درو باز کرد....آفرین بود!..سرشو زیر انداخت و اومد تو....دستاشو تو هم قلاب کرد.. نگاهم کشیده شد سمت بچه ها..صورت همه گرفته بود..از جوی که به وجود اومده بود.. و سکوتی که یه جورایی میشه گفت ازاردهنده بود هیچ کدوم راضی نبودیم!.. آفرین با بغض سرشو زیر انداخت: بچه ها به خدا شرمنده م....از ظهر تا حالا خودمو تو اتاق حبس کردم ..روشو نداشتم تو چشماتون نگاه کنم..... نسترن دستشو دوستانه دور شونه ی آفرین حلقه کرد و با لحنی که سعی داشت اونو شاد نشون بده گفت: هی هی تو که هنوز این عادتو ترک نکردی..چرا تا تقی به توقی می خوره به دل می گیری؟....بابا بی خیال چیزی نشده که..اونا که ما رو نمی شناسن شایدم به قول سوگل حق داشتن........ آفرین_ نه نسترن، اونا حق نداشتن بهتون توهین کنن..قبلا برات گفته بودم که اخلاق مامان همیشه همینطور بوده..الان یه جورایی پشیمونه ولی نازنین از بس قد و مغروره که به روی مبارکشم نمیاره!....شما که رفتید بیرون کلی باهاش بحثم شد..... دستای نسترنو گرفت و رو به 4 نفرمون گفت: مدیونین اگه با دل گرفته از اینجا برین........ لبخند نسترن پررنگ شد و دستای افرین رو نرم فشرد: دختر این چه حرفیه که می زنی؟.. آفرین_ همین که گفتم!عقایده مامانم برام مهم نیست شاید اون تو رو نشناسه ولی من انقدری روت شناخت دارم که بهترین دوستم بدونمت و باهات معاشرت داشته باشم!........ نگار خندید و دستاشو از هم باز کرد: من که کلا هیچی تو دلم نیست خاطرت جمع..این دل پاکه پاک ِ ....... آفرین با لبخند نگاهش کرد.....سارا گفت: آفرین جون خودتو ناراحت نکن منم اصلا به دل نگرفتم...... آفرین به من نگاه کرد..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم: عزیزم سخت نگیر هیچ اتفاقی نیافتاده..رفتن ما به خاطر حرفای مامانت و نازنین نیست.. نسترن_ سوگل راست میگه ما می خواستیم فردا راه بیافتیم که تصمیم بر این شد امشب حرکت کنیم..از طرفی بابام اصرار داره که زودتر برگردیم!.. آفرین_ اخه شب که نمیشه، خطرناکه..درضمن بدجور بارون میاد!.... نسترن_ نگران اونش نباش حواسم هست!..منو دست کم گرفتی؟.... و به خاطر اینکه افرین رو از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت: حالا اون سگرمه هاتو باز کن تا دلم نگرفته..... آفرین خندید..هنوزم شرمندگی تو چشماش موج می زد....اون چه گناهی داشت که بخواد به پای حرفای مادرش بسوزه؟!.. هیچ وقت اهل دل سوزوندن نبودم، هنوزم نیستم..حتی اینکه بخوام دل دشمنم رو بسوزنم، افرین که ماه بود!.. بعد از چند لحظه لبخندش کمرنگ شد .. با انگشتای دستش بازی می کرد .. آفرین_ به خدا خیلی گلین....سرشو بلند کرد و همونطور که نگاهش روی ما می چرخید ادامه داد: اولش فقط نسترنو دوست خودم می دونستم ولی حالا خوشحالم که 3 تا دوست ِ خوبه دیگه هم بهش اضافه شد..دیدار اولمون زیاد خوب از اب در نیومد ولی حتما دفعه ی بعد جبران می کنم..اینو بهتون قول میدم!.... نسترن اخم کرد و به شوخی گفت: ای بابا زیر بغلمو پر کردی از هندونه....و نگاهی از سر خباثت به بچه ها انداخت: واسه این دوتا هم زیاد نوشابه باز نکن عادت ندارن بیچاره ها رودل می کنن توی راه میافتن رو دستم.... صدای جیغ بچه ها بلند شد و من و نسترن و افرین زدیم زیر خنده! ******************************************* هر کار کردیم تا آفرین رو راضی کنیم که شامو بیرون می خوریم و هر چی بیشتر بمونیم دیرتر میشه قانع نشد..انقدر قسممون داد و برامون خط و نشون کشید که دیگه جرات نکنیم روی حرفش نه بیاریم...... کم کم باید راه میافتادیم..ساعت 9:30 بود..بچه ها نشسته بودن رو تخت و حرف می زدن .. چادر نماز و مهرمو از توی ساک برداشتم...نسترن که داشت سوغاتی ها رو می ذاشت تو چمدون گفت: کجا میری؟!....... -اینجا سر و صداست میرم تو هال نماز بخونم!.... --باشه فقط سریعتر تا هوا بدتر نشده راه بیافتیم.. سرمو تکون دادم و بعد از اینکه وضو گرفتم چادر ِ سفیدمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون..همه تو اتاقاشون بودن..طبقه ی پایین هم 2تا اتاق بود که آفرین می گفت متعلق به مادرش و نازنین ِ ........ چراغای پایین خاموش بود..فقط چندتا از دیوارکوبای رنگی گوشه ی سالنو روشن گذاشته بودند.. رفتم تو هال که هیچ اثاثیه ای توش نبود و احتمال هم نمی دادم کسی اونجا بیاد.. مهرو گذاشتم جلوم و ایستادم.. همیشه عادت داشتم توی سجاده ی خودم نماز بخونم ولی از اونجایی که یه وقت تو ساک فشرده نشه وقتی می اومدم مسافرت با خودم نمیاوردمش..اینجور مواقع همین مهر هم کفایت می کرد!.. چادرمو توی صورتم کشیدم..قامت بستم و نیت کردم....سکوت ِ فضای اطراف بهم حس آرامش می داد..هیچ صدایی رو جز صدای نجوای درونم اون هم با خدا نمی شنیدم.. آخرای نمازم بود که حضور یک نفر رو کنارم احساس کردم..بوی عطری که واسه م آشنا نبود..چادر ِ سفیدم صورتمو پوشونده بود و نمی تونستم چیزی جز گلهای ریز آبی رنگشو ببینم..ولی درست زمانی که سر از روی مهر برداشتم نگاهم روی دستای مردونه ش بی حرکت موند..یه سجاده ی سرمه ای رنگ توی دستاش!..... نمازم تموم شده بود، به سجده رفتم و مهر رو بوسیدم....سرمو که بلند کردم نبود..نگاهم به سجاده ای افتاد که کنارم باز شده بود.. اون دستای مردونه..اون بوی عطر نا آشنا برای من!........ سجاده رو اروم کشیدم جلوم..بوی عطر محمدی بینیم رو نوازش داد..لبخند زدم..چه حس خوبی داشت..یاد سجاده ی خودم افتادم.... روی مخمل لطیفش دست کشیدم..نقش حرم امام رضا(ع)....به گوشه ش دقیق شدم..(آنیل)!!.....و گوشه ی سمت چپش (علیرضا)!!......روی اسم های گلدوزی شده دست کشیدم.... با وجود این اسم..و عطر مردونه ای که هنوز هم حسش می کردم......این سجاده متعلق به آنیل بود!... *********************************************** تو حال خودم بودم ولی احساس کردم یکی اینجا نزدیکم ِ و داره نگام می کنه..هر چی اطرافمو نگاه کردم و چشم چرخوندم کسی رو ندیدم.... وقت نبود..هر ان امکان داشت صدای نسترن بلند شه که «زود باش سوگل داره دیرمون میشه!».... ادامه ی نمازمو اینبار روی سجاده خوندم.... تسبیح عقیق سفیدی که دور مهر با نظم خاصی پیچ خورده بود رو برداشتم و بوییدم..خدایا چقدر این بو رو دوست داشتم..بوی گل محمدی....تسبیح رو به چشمام کشیدم..و بوسیدم.... اون بوی خوش با اون حس خوب توی قلبم به قدری غلیظ و محکم درهم امیخته بود که باعث می شد کنترلی روی حرکاتم نداشته باشم و توی اون خلسه ی شیرین فرو برم!.... به کل فراموش کرده بودم که این سجاده مال من نیست و این مهر و تسبیح صاحبش یکی دیگه ست..اون هم یک مرد..مردی که از هر جهت باهاش غریبه م!........ صدای بسته شدن درو که شنیدم به خودم اومدم..چشمام بسته بود .. اون آرامش هنوز هم وجودش حس می شد........... چشمامو باز کردم..تسبیح لا به لای انگشتام بود..گذاشتم کنار مهر و سجاده رو جمع کردم....از پله ها رفتم بالا و جلوی اتاقش ایستادم..باید سجاده ش رو بهش می دادم و ازش تشکر می کردم!.... یه تقه ی کوچیک.. و اروم به در اتاقش زدم..جواب نداد..اینبار کمی بلندتر زدم..نه جواب می داد و نه درو باز می کرد.... چادرمو که داشت از سرم می افتاد رو کشیدم جلو و برگشتم ..همون موقع دیدمش که اخرین پله رو توی پاگرد طی کرد و اومد اینطرف..سرش پایین بود..چند قدم باهام فاصله داشت..صورتش خسته بود و با همون احساس کلافگی سرشو بلند کرد..منو که جلوی اتاقش دید قدماش آهسته شد..و همون نگاهه خیره و کوتاه..و پشتش شرمی که ناخواسته معذبم می کرد.. از دیدن من جلوی اتاقش تعجب کرده بود..اینو از نگاهش می خوندم!..موها و سر شونه هاش خیس بود..امشب هوا بارونی بود!.. رو به روم که ایستاد با لبخندی کمرنگ و نگاهی که هر لحظه از تو چشمای روشنش می دزدیدم سجاده رو به طرفش گرفتم و گفتم: فکر می کنم این سجاده مال شماست درسته؟!.... با یه مکث کوتاه دیدم که سرشو تکون داد و آروم زمزمه کرد: بله.....قبول باشه!.. سجاده توی دستم بود..دستشو پیش اورد.. - ازتون..ممنونم.... دستش روی سجاده موند..بدون هیچ حرکتی ..بدون اینکه عکس العملی نشون بده!..سجاده هنوز تو دست من بود...نگاهمو بهش دوختم..نتونستم کنترلش کنم..حرکتش برام عجیب بود.. نگاهشو کشید بالا تا روی صورتم و توی چشمام نگه داشت..می دیدم ..اون شرم خاصی که تو چشماش نشسته بود رو به وضوح می دیدم..برقی که تعبیری واسه ش نداشتم..شاید نگاهه خیره و سرکشم فقط واسه چند لحظه تو چشمای آنیل موند ولی با گزیدن گوشه ی لبم به خودم تشر زدم که این کارم درست نیست!..دست خودم نبود ولی....من..دختری نبودم که بتونم با جرات تو چشمای یک مرد زل بزنم..آنیل برای من غریبه بود!.. سنگینی نگاهش روی من بود و بدتر از اون حال من و التهابی که ناگهانی زیر پوستم دوید و گونه هام رو گلگون کرد.. با اون یکی دستم لبه ی چادرمو گرفتم و کمی کشیدم جلو....می ترسیدم سجاده رو ول کنم و از دست جفتمون رها شه.... از عمد که اونو متوجه اطراف کنم دستمو حرکت دادم..با همین تکون کوچیک انگار که به خودش اومد..صدای نفس عمیقش رو شنیدم و بعد از اون سجاده رو ازم گرفت و زیر لب گفت: معذرت می خوام!..مـ..من...... سکوت کرد..بودنم رو بیش از اون جایز ندونستم..از کنارش که رد می شدم بوی عطرش رو حس کردم..همون عطر مردونه موقع ِ نماز!.. لبمو گزیدم و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..تنم گر گرفته بود..قدمامو تند بر می داشتم..صورتم داغ شده بود و بر خلاف اون دستام سرد بود..یک تضاد عجیب!.... بچه ها حاضر بودند..مانتومو پوشیدم و ساکمو برداشتم و همراهه بقیه رفتم پایین.. دم در بودیم و داشتیم خداحافظی می کردیم..دیدم آنیل در حالی که داره کت اسپرت مشکیش رو می پوشه با عجله از پله ها میاد پایین..ظاهرا فقط من متوجهش شده بودم..خواستیم از در بریم بیرون که صدامون زد..بچه ها هم با من برگشتند.. دوید طرفمون و رو به رومون که ایستاد گفت: این جاده واسه 4 تا دختر جوون امن نیست..با ماشین پشت سرتون میام!.... نسترن_ نه زحمت نکشید..ما خودمون میریم...... آنیل چتر مشکی رنگی رو از روی جالباسی کنار در برداشت و درو باز کرد: من میرم ماشینو روشن کنم..بیرون منتظرم!..... همین که از در رفت بیرون افرین گفت: یه دنده ست، از پسشم بر نمیاین فقط هر چی که گفت بگین چشم!.. نسترن_ اما آفرین می دونی تا تهران چقدر راهه؟..... آفرین خندید: نه بابا آنیل تموم زار و زندگیش تهرانه..حتما دلش واسه باشگاهش تنگ شده فردا برمی گرده..... تو بالکن بودیم که سر و کله ی آروین هم پیدا شد..آنیل چترشو گرفته بود بالای سرش و لای در ماشین ایستاده بود .. آروین از همونجا رو بهش داد زد: چند دقیقه صبر کنی منم حاضر شدم!..... آنیل_ زن دایی و بقیه تنهان وجودت اینجا لازمه..فردا عصر برمی گردم...... آروین پوفی کشید و سرشو تکون داد: منم کارا رو راست و ریست می کنم برنامه مون جور شه پس فردا راه میافتیم!..... آنیل سرشو تکون داد..... از آروین و آفرین خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین. ***************************************** نسترن نشست پشت فرمون..من کنارش بودم و نگار و سارا صندلی عقب نشستند.. نسترن استارت ماشینو زد و گفت: عجب بارونی میاد!.. نگار_ احتیاط کن، جاده ی شمال زیاد امن نیست مخصوصا تو یه همچین شبی!.. نسترن سرشو تکون داد و ماشینو راه انداخت: حواسم هست!.. زیر لب « بسم الله » گفتم و حرکت کردیم....هنوز از در باغ بیرون نرفته بودیم..نگاهمو از پنجره به بیرون و فضای سرسبز باغ دوختم..درختها زیر رگبار بارون شسته می شدند و انگار از برخورد این قطرات ِ نوازشگر، با تن پوش سبز و لطیفشون سرمستن وغرق ِ شادی!.. دوست داشتم پنجره رو پایین بکشم و به اندازه ی یک نفس عمیق صورتمو به دست نوازش بارون بسپرم..ولی به خاطر بچه ها مجبور بودم فقط به تماشای اونها بسنده کنم!.. از در باغ بیرون رفتیم..ماشین آنیل پشت سرمون با فاصله می اومد!.. چشمامو بسته بودم.. و به صدای برخورد بارون با شیشه ی جلوی ماشین گوش می دادم که صدای نگار رو میونش شنیدم: نمی دونم چرا ولی دیگه از این شازده بدم نمیاد!..برعکس یه جورایی ازش خوشمم اومده!.. چشمامو باز کردم.. سارا_ کیو میگی؟!.. نگار با لحنی که پر بود از شیطنت ذاتیش، در جواب سارا گفت: همونی که پشت سرمونه!..بابا دمش گرم دست خوش به غیرتش!..اصلا وقتی گفت خوب نیست 4تا دختر این موقع شب تو جاده تنها باشنا قند تو دل من آب کردن!.. سارا_ باز تو یه پسر دیدی احساساتت به قُل قُل افتاد؟!.. نگار_ بُشکه خفه!.. سارا_ زهرمارو بُشکه..نگار می زنم اون...... نسترن تشر زد: بچــه ها....... سارا از روی حرص نفس نفس می زد..چند لحظه سکوت بود..نگار با یه مکث کوتاه آه کشید و گفت: من کلا عاشق مردایی ام که غیرتشون خرکی باشه!..اصلا عجیب باهاشون حال می کنم .... نسترن_ حالا تو از کجا می دونی غیرت آنیل خرکیه؟!.. من و سارا خندیدیم.. نگار _ تا خود تهران داره عین بادیگارد پشت سرمون میاد دیگه خرکی تر از این؟!.. اینبار نسترن هم به خنده افتاد!.. نگار دوباره آه کشید و گفت: اگه همین فرداشب بیاد خواستگاریما بی برو برگرد بله رو بهش میدم!.. سارا_ ادم قحطه که بیاد تو رو بگیره؟!.. نگار_ پ نه پ بیاد تو ِ کدو تنبلو بگیره!..... جیغ سارا بلند شد و من که به سختی می تونستم جلوی خنده مو بگیرم برگشتم عقب و گفتم: بچه ها خواهش می کنم..هوا که همینجوریش ریخته بهم بذارید نسترن رانندگیشو کنه!.. نگار اخماشو کشید تو هم: ای بابا..ادم دو کلوم میاد حرف دلشو پیش دوستاش بزنه راه به راه می زنن تو برجکش..خیلی خب من خفه خون می گیرم..نسترن جون تو هم حواستو جمع کن کار دستمون ندی فرداشب که انیل اومد خواستگاریم دست و پا شکسته جلوش نشینم خوبیت نداره عروس شب خواستگاریش دستش وبال گردنش باشه!.. به قدری بامزه حرف می زد که همه مون زدیم زیر خنده و سارا در همون حال سری به نشونه ی تاسف تکون داد!.... دیگه هیچ کس حرفی نزد..سکوت سنگینی فضای ماشینو پر کرده بود و تنها صدای بارون قادر به شکستن این سکوت، بین ما بود!..بارون به شدت می بارید جوری که نسترن به سختی می تونست رانندگی کنه.. هنوز 1 ساعت بیشتر از راه طی نشده بود ..نسترن در حالی که نگاهش از اینه ی ماشین به پشت سر بود گفت: بچه ها داره راهنما می زنه!..... نگار و سارا همزمان برگشتند عقب..نسترن اروم کنار جاده نگه داشت.......آنیل پشت سرمون زد رو ترمز و پیاده شد..چترشو باز کرد و دوید سمتمون....نسترن شیشه رو داد پایین....... نسترن_ چی شده؟!.. آنیل_ یه کم جلوتر راهو بستن.. صدای آه ِ من و نسترن بلند شد و نگار گفت: اَه..اینم از شانس ما!.. نسترن با حرص اروم زد رو فرمون..بعد از چند لحظه رو کرد به انیل و گفت: شما از کجا فهمیدید؟!.. آنیل که با وجود چتر باز هم صورتش خیس شده بود به صورتش و موهاش دست کشید و گفت:به یکی از دوستام زنگ زدم که مطمئن شم، اون خبر داد.. نسترن نگاهشو به جاده دوخت و پرسید: راهه دیگه ای نداره؟!.. آنیل_ این جاده ی اصلی ِ که بسته ست .. یه راهه فرعی ام پشت همین جنگله که زمینش خاکیه و رد شدن ازش تو این اوضاع ریسکه.....به نظرم برگردیم بهتره!..... نسترن_ برگشتمون بی فایده ست..اگه میشه همون راهه فرعی رو نشونمون بدید ممنون میشم!.. آنیل_ اما اون راه زیاد امن نیست..ممکنه تو گل و لای گیر کنید!.. نسترن_ ایشاالله که چیزی نمیشه!.. آنیل_ با این امید نمیشه کاری کرد..توی جاده ش نه تیربرق هست که بتونید راحت جلوتونو ببینید و نه میشه رو امنیتش حساب کرد!.. نسترن مثل همیشه که رو تصمیمی پافشاری می کرد سرسختانه گفت: ولی راهه دیگه ای نداریم ما باید امشب برگردیم شما همون راهو نشونمون بدید، تصمیممون همینه!.. آنیل که خم شده بود نگاهه کوتاهی به من انداخت .. اخماشو کشیده بود تو هم....می دونستم نسترن حرفی رو که بزنه تا عملیش نکنه ول کن نیست..لجبازتر از این حرفا بود که بخواد ریسک این مسیر رو قبول نکنه!.... آنیل به ناچار سرشو تکون داد و گفت: پس خیلی آروم پشت سرم حرکت کنید .. و با یه حرص خاصی گفت: مراقب چاله چوله ها هم باش!........ رفت سمت ماشینش و نسترن هم شیشه رو کشید بالا.. ماشین آنیل جلو افتاد و ما هم پشت سرش.. نگار_ اخر حرصشو در اوردی..چش سفید!.. نسترن خندید و چیزی نگفت.. جاده ش پر بود از چاله های کوچیک و بزرگ که رد شدن ازشون واقعا کار سختی بود..با اینکه سرعتمون خیلی کم بود ولی ماشین پشت سر هم تکون می خورد .. نور چراغهای جلوی ماشین، تاریکی رو تا حد کمی از بین برده بود ولی فقط قسمت جلوی ماشین، اطرافمون کاملا تاریک بود....صدای برخورد قطرات سنگین بارون با شیشه ی جلو و درختایی که چیزی جز سایه هاشون دیده نمی شد.....طبیعت ِ شب، واقعا منظره ی وحشتناکی رو پیش رومون به نمایش گذاشته بود!...... ************************************************** ** سارا_ نمی خوام بترسونمتون ولی بدجور تاریکه..خوف برداشتم شدید!.. نگار_ استثنائا این یه قلمو باهات موافقم..نسترن خدا بگم چکارت کنه اگه یه بلایی سرم بیاد جواب پدر و مادر و شوهر اینده مو چی می خوای بدی؟!.. نسترن_ بادمجون بم تا حالا افت به خودش ندیده تو هم نمی بینی نترس!.. نگار_ تو روحت یعنی!..حداقل یه آهنگ بذار حواسمون پرت شه!.. نسترن_ اَه..دو دقیقه نمی تونی ساکت باشی؟..ضبط روشن باشه تمرکزم می پره!.. نگار با مسخرگی خندید و گفت: اوهو، خوبه پشت iran air نیستی..ادمو برق بگیره عینه تو جو نگیره !..هواپیما که نمی رونی، روشن کن اون وامونده رو!.. نسترن لب باز کرد تا جواب نگارو بده که ماشین تکون ِ وحشتناکی خورد و سارا جیغ کشید و صدای « یا خدا »ی من ونسترن بلند شد.... ماشین توی همون حالت که به سمت چپ مایل شده بود در جا ایستاد..وهر سه ی ما با چشمای گرد شده شاهد تلاش نسترن بودیم که هر چی پاشو روی گاز فشار می داد ماشین هیچ حرکتی نمی کرد و فقط صدای چرخش شدید لاستیکای ماشین زیر اون رگبار سیل آسا شنیده می شد.. نگار_ چی شد؟!.. نسترن_ بچه ها بدبخت شدیم..انگار ماشین تو چاله گیر کرده.. سارا که ترسیده بود با غیظ رو به نگار گفت: مرد شورتو ببرن با اون سق سیاه و نحست..یه کاره داشت تمرکز می کردا!.. نگارکه خنده ش گرفته بود هیچی نگفت و فقط به سارا چشم غره رفت!.. آنیل دنده عقب گرفت و ماشینشو جلوی ماشین ما نگه داشت..پیاده شد و با چند قدم بلند اومد سمتمون..نیم نگاهی به لاستیک سمت چپ ماشین انداخت..نسترن شیشه رو داد پایین.. آنیل_ گاز نده ممکنه چاله رو عمیق کنی....چتر دارین؟!.. نسترن_ اره چطور مگه؟!.. آنیل_ پیاده شین.. چترامونو از صندلی عقب برداشتیم و پیاده شدیم..وای خدا عجب بارونی!....بدتر از اون اینکه همه جا تاریک بود..هر سه مون چسبیده بودیم به در ماشین و نسترن کنار آنیل ایستاده بود!.. نگاهی به جلوی ماشین انداخت و گفت: حالا چکار کنیم؟!..نمیشه درش اورد؟!.. آنیل_ گفتم که جاده ش درست و حسابی نیست!.. نگار_ اینجا هم که مگس پر نمی زنه..چه تاریکه!.. آنیل_ خیلی کم پیش میاد کسی از اینجا رد بشه.. نسترن_ چطور؟!..مگه راهه فرعی نیست؟!.. آنیل مکث کرد و دستی به جلوی ماشین کشید: به ریسکش نمیارزه..همه اینو می دونن!.. نگاهم روی صورتش بود..متوجه منظورش نشدم..خب از دید من ریسکش می شد جاده ی لغزنده تو یه شب بارونی، که مسلما همیشه بارونی نبود اون هم به این شدت....پس منظورش چی بود؟!..مردم حاضر نبودن ریسک این جاده رو قبول کنن؟ ولی اخه چرا؟!.. آنیل_موبایل من انتن نمیده..... نسترن گوشیشو نگاه کرد و ناامیدانه گفت:مال منم همینطور.. گوشی ما هم انتن نداشت..خدایا عجب گرفتاری شدیم.... نسترن_ نمیشه کمک کنید ماشینو از تو چاله در بیاریم؟!.. آنیل- چاله ش عمیق ِ ولی امتحانش ضرری نداره..شما برید کنار.... کنار ایستادیم..آنیل کتشو در اورد و همراه با چترش انداخت تو ماشین..بارون به قدری شدید بود که سریع سرشونه و موهاشو خیس کرد..جلوی ماشین رو گرفت و به عقب هل داد..ماشین تکون کوچیکی خورد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد.. بعد از چند لحظه نفس زنان کنار ایستاد و دستاشو به کمرش زد: بدجور تو گل و لای فرو رفته..چسبیده بیرون نمیاد!.......تو موهای خیسش دست کشید: راهی نیست..نمیشه درش اورد!.. نسترن_ پس اگه واسه تون مقدروه ما رو برسونید یه جایی بارون که بند اومد یکی رو میاریم کمک کنه!.. رفت سمت ماشینش و توی همون حالت جواب نسترنو داد: شما این اطرافو نمی شناسید این جاده طولانیه نه میشه برگشت نه ادامه داد، ممکنه همین بلا سر ماشین منم بیاد اونوقت دیگه راهی نمی مونه و تا خود صبح توی همین تاریکی گیر میافتیم!.. کتشو پوشید و چترشو برداشت..در داشبورتو باز کرد ..یه چراغ قوه و همراهش یه پاکت مشکی برداشت و گفت: هر چی که می دونید لازمه از تو ماشین بردارید، درو هم قفل کنید..... نسترن_ که چی بشه؟!.. آنیل_ همین نزدیکی یه خونه ی متروکه ست چند قدم بیشتر از اینجا فاصله نداره ..می برمتون اونجا تا بارون بند بیاد!..... نسترن نگاهه کوتاهی به ما انداخت..ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشتیم.. آنیل چراغ قوه شو روشن کرد و جلو افتاد..توی همون چند قدم پاهام تا بالاتر از پاچه گلی شد..قدم برداشتن واسه م سخت شده بود..سارا و نگار محکم دست همو چسبیده بودند..زمین سُر بود و هر بار صدای جیغ سارا بلند می شد!..و این دلهره ی منو بیشتر می کرد که عجیب امشب به دلم افتاده بود ..کمی جلوتر آنیل جلوی یه دیوار نرده ای ایستاد.. آنیل_همینجاست!حواستون باشه که سر و صدا نکنید!..نه کسی جیغ بکشه و نه بلند حرف بزنه!.. نسترن_ چرا؟!..مگه کسی هم اینجا زندگی می کنه؟!.. آنیل که از روی دیوار ِ کوتاه و چوبی اطراف خونه رو زیر نظر گرفته بود سرشو تکون داد: کسی اگرم بخواد نمی تونه اینجا زندگی کنه ..مجبور نبودم نمیاوردمتون..فقط همون کاری که گفتمو بکنید!.. افتاد جلو و ما هم با فاصله ی کمی پشت سرش حرکت کردیم!..خونه قدیمی بود و در و پیکر درست و حسابی نداشت..یه در نرده ای که اونم باز چوبی بود و لولاهاش صدا می کرد..به کمک نورچراغ قوه مسیری که توش حرکت می کردیم روشن بود..ولی اطراف خونه توی تاریکی محو شده بود و حتی سایه ی درختا هم مشخص نبود..صدای واق واق سگ و زوزه ی گرگ ها ترس بدی رو به جونم انداخته بود..جرات نداشتم برگردم و پشت سرمو نگاه کنم!..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: